يکی از موانع تشرف به محضر مبارک حضرت بقيه الله (عج) اين است که اکثراً استعداد حضور محضر آن حضرت را ندارند، و لذا اين دسته از افراد يا توفيق ملاقات با آن حضرت را پيدا نمیکنند، و يا اگر آن وجود مقدس را ببينند در آن موقع نمیشناسند، و يا در آنها تصرف ولايتی میشود که نتوانند با آن حضرت حرف بزنند و عرض ارادت کنند.
بنابراين اگر کسی بخواهد در ملاقات با آن حضرت کاملاً موفق باشد و از آن وجود مقدس استفاده حضوری نمايد بايد خود را کاملاً مستعد کند، يعنی قبل از توفيق به ملاقات با آن حضرت، تزکيه نفس کند و ارتباط روحی با آقا برقرار نمايد و آن حضرت را کاملاً بشناسد.
جمعی از افراد متدين و مورد وثوق از اهل علم نقل کردهاند که: مردی در کاظمين به نام آقای امين سلمانی بود که تا حدودی جراحیهای سطحی را انجام میداد و مورد اطمينان افراد متديّن بود. او نقل کرد که روزی زائری نزد من آمد و گفت: «در دست و پا و زبانم قرحه هايی بيرون آمده که فوق العاده مرا اذيت میکند، اگر میتوانی آنها را عمل کن و جراحی نما.»
من وقتی او را معاينه کردم ديدم معالجه او از دست من بر نمیآيد و از طرف ديگر دلم به حال او سوخت، بنابراین مغازه را تعطيل کردم و او را به بغداد نزد طبيب متخصصی که مسيحی بود بردم، او هم بعد از معاينه و دقت کامل گفت: «اين مرض مهلک و خطرناک است و علاج آن فقط با عمل جراحی انجام میگردد و احتمال هم دارد که در زير عمل از دنيا برود و اگر خوب شود او هم گنگ و هم لنگ خواهد شد.» بيمار هرچه تضرع و زاری کرد که راه علاج آسان تری به او ارائه دهد، فایده نداشت و طبيب گفت: «چارهای جز رفتن به بيمارستان و عمل جراحی نيست.»
بالأخره من و مريض مأيوس شديم و به چند طبيب ديگر هم مراجعه کرديم، همه همان جواب را دادند و راه علاج ما را منحصر به عمل جراحی با احتمال تمام خطرات دانستند. من و مريض به کاظمين برگشتيم اما اين دفعه مريض ناراحتیاش بيشتر از قبل بود زيرا علاوه بر دردی که داشت مأيوس از معالجه هم شده بود؛ او به حال اضطراب عجيبی افتاده بود و لحظه به لحظه بر اضطرابش افزوده میگشت. من قدری به او دلداری دادم و از او خداحافظی کردم و به مغازهام رفتم اما من تمام شب را در غصه و ناراحتی به سر بردم.
صبح که به مغازه رفتم و هنوز تازه در دکان را باز کرده بودم ديدم آن بيمار با نهايت خوشحالی و بشاشيت نزد من آمد و مرتب شکر و حمد الهيی را مینمايد و صلوات میفرستد، گفتم: «چه شده؟» گفت: «ببينيد هيچ اثری از آن قرحه ها و غده ها در من نمیباشد.»، گفتم: «تو همان مريض ديروزی هستی!»، گفت: «بله من همان مريض ديروزی هستم، ديشب وقتی از تو جدا شدم با خود گفتم، حالا که چارهای جز مردن ندارم، حمام میروم و يک زيارت با طهارت واقعی میکنم، لذا حمام رفتم و غسل زيارت کردم و به حرم مطهر حضرت موسی بن جعفر (ع)مشرف شدم، ناگاه مرد عربی (که يقيناً حضرت بقيه الله (عج) بود) نزد من آمد و کنار من نشست و دست مبارکش را از سر تا پای من ماليده، هر کجا دستش میرسيد فوراً درد آن محل ساکت میشد، تا آن که آن مرض از سر و صورت و زبان و دست و پا و تمام بدن من بيرون رفت.»
سپس ادامه داد: «وقتی اين معجزه را ديدم دامنش را گرفتم و با تضرع و ناله گفتم: «تو که هستی که مرا شفا دادی؟»، مردم صدای مرا در حرم شنيدند و دور من جمع شدند و پرسيدند: «چه شده که اين گونه تضرع و زاری میکنی؟»، حضرت بقيه الله (عج) برای آن که مردم متوجه حقيقت مطلب نشوند فرمودند: «او را امام (ع) شفا داده ولی او دامن مرا گرفته و گريه و زاری میکند.»، بالأخره در اين بين آن حضرت دامن خود را از دست من درآوردند و ناپديد شدند.»
وقتی من او را ديدم و اين حکايت را شنيدم او را برداشتم و به بغداد نزد اطبائی که او را ديده بودند بردم و به آنها گفتم: «نزد شما آمدهام تا معجزه عجيبی را به شما نشان دهم تا ببينيد چگونه غدهها و قرحهها از وجود او رفته و شفا يافته است و حال آن که بيشتر از يک شبانه روز نيست که او از شما جدا شده است.»
آنها همه تعجب کردند و اعتقاد به وجود مقدس حضرت بقيه الله (عج) پيدا کردند.
منبع: ملاقات با امام زمان (عج) در کربلا، محمد یوسفی