فرشته با قلب پسر ١٥ساله به زندگی بازگشت
از ١٧ مهر سال ٩٥ تا اول مهر سال ٩٦، دوازده ماه سخت بر فرشته ١٠ ساله و خانوادهاش گذشت. بازگشت به مدرسه و نشستن پشت نيمكت رويايي بود كه فرشته ١٠ ماه تمام در اتاق آيسييو بيمارستان رجايي تهران حسرتش را داشت.
از ١٧ مهر سال ٩٥ تا اول مهر سال ٩٦، دوازده ماه سخت بر فرشته ١٠ ساله و خانوادهاش گذشت. بازگشت به مدرسه و نشستن پشت نيمكت رويايي بود كه فرشته ١٠ ماه تمام در اتاق آيسييو بيمارستان رجايي تهران حسرتش را داشت.
به گزارش اعتماد، بارها در كلاس ميان صحبتهاي معلم حواسش رفته بود به روزهاي سختي كه روي تخت بيمارستان دستگاههاي اكسيژن علايم حياتش را نشان ميداد. حالا سالم و سرحال نشسته و گوش به حرفهاي معلم ميدهد.
فرشته ١٧ مهرماه سال گذشته وقتي هنوز دو هفته از مدرسه رفتنش نگذشته بود دچار سرفههاي سخت و سردردهاي طولاني شد.
دكتر عمومي شهر دزفول بيماري قلبياش را تشخيص نداد و تشخيصش يك سرماخوردگي ساده بود. اما سرفهها و سردردها تمامي نداشت. از آنجا كه خواهر بزرگتر فرشته در گذشته بيماري قلبي داشت پدر حدس زد مشكل فرشته هم قلبش باشد.
به خاطر همين او را براي معاينه پيش متخصص قلب برد و تشخيص دكتر براي دخترش نارسايي قلبي بود. دكتر گفت قلب فرشته نميتواند براي مدت بيشتر از يك سال دوام بياورد و بايد عمل پيوند انجام دهد. همان روز پدر و مادر، فرشته دخترشان را برداشتند و به بيمارستان رجايي تهران بردند.
فرشته چند ماه در بيمارستان بستري شد اما درمانهاي موقت روي بدنش جوابگو نبود. دكترمهدوي در بيمارستان رجايي به خانواده فرشته گفت دخترشان بايد تحت نظر پزشك در آيسييو بماند تا قلب مناسب پيوند برايش پيدا شود.
داروها جوابگوي قلبش نبود
مادر فرشته آن روزها را خوب به خاطر دارد. حالا ديروز صبح وقتي فرشته راهي مدرسه شد او را از زير قرآن رد كرد، تمام رنجهاي آن روز از نظرش گذشت. بغض دارد و ميان حرفهايش اشك ميريزد. ميگويد: «اگر بخواهم داستان هر روز اين ١٠ ماه را بگويم اندازه هزار كتاب است كه تمام نميشود. من كه مادرش بودم هر روز ميمردم و زنده ميشدم. وقتي او را روي تخت اتاق آيسييو ميديدم كه بدحال ميشد و نفسش ميرفت من هم از حال ميرفتم. همه جانش به دوز داروهايي بسته بود كه دكترها هر روز برايش تزريق ميكردند. اگر دوز دارو را كم ميكردند وضعيتش به هم ميريخت. سردرد ميشد و حالت تهوع شديد داشت. نميتوانست غذا بخورد. سرفه ميكرد و ضربان قلبش بالا ميرفت. از طرفي دكتر نبايد دوز داروها را بيشتر ميكرد چون به جايي ميرسيد كه ديگر داروها هم جوابگوي بيمارياش نميشد.»
وقتي مادر فرشته اينها را پشت تلفن ميگويد، فرشته خوابيده. امروز فعاليتش در مدرسه زياد بوده و بايد استراحت كافي كند تا به بدنش فشار نيايد. مادر ادامه ميدهد: «ما تمام مدتي كه فرشته روي تخت اتاق آيسييو خوابيده بود، منتظر بوديم كسي پيدا شود و شرايط اهداي قلب به فرشته را داشته باشد. دو بار براي او قلب پيدا شد اما دكترها گفتند اين قلبها به درد فرشته نميخورد. قلب بايد به سن و وزن و گروه خونياش بخورد. قلبهايي كه پيدا شد يكي ٣٠ ساله و ديگري ٤٠ ساله بود.»
مرز باريك مرگ و زندگي در آيسييو
حال از آن روزهاي سخت حرفهايش مانده. نگاه مادر به چشمهاي دكترها و پرستارها بود تا از مرگ و زندگي فرشته برايش بگويند. فرشته هر روز روي تخت آيسييو لاغرتر ميشد و توانايي بدنياش براي پيوند قلب كمتر. اما چاره نبود و بايد منتظر ميماندند تا قلب مناسب دختر ١٠ ساله پيدا شود.
تا اينكه در شبهاي قدر ماه رمضان وضعيت فرشته بحراني شد. بدنش حتي آب هم قبول نميكرد. بعد از يك ماه دستگاههاي اكسيژن را نميتوانستند از بدنش جدا كنند. دوز داروها را زياد كردند اما باز هم بدن فرشته جواب نميداد. روزهايي كه مادر هر روز و هر لحظه مرز باريك مرگ و زندگي دخترش را ميديد. «ميديدم كه براي هر بار نفس كشيدن چه زجري ميكشد. از دكتر حالش را ميپرسيدم و دكتر ميگفت حالش خوب است. اما ميدانستم كه حال دخترم خوب نيست و دكتر براي اينكه به من دلداري بدهد اينها را ميگويد.
نميتوانستم حتي يك لحظه هم از او جدا شوم و بروم يك ليوان آب بخورم و برگردم. ممكن بود در آن چند لحظه خداي نكرده اتفاقي بيفتد. شبهاي آخر بدنش توانايي گرفتن يك قطره آب را هم نداشت. وزنش از ٢٨ كيلو به ٢٠ كيلو رسيده بود. حالش خيلي بد بود. ميگفتم خدايا اگر من را نميبيني او را ببين كه روي تخت بيمارستان است و نميتواند نفس بكشد اما اميدوار است.»
در اتاقي كه فرشته بود، بيماران مدتي بستري ميشدند قلب مناسب برايشان پيدا ميشد پيوندشان را انجام ميدادند و ميرفتند. دوباره فرشته ميماند و مادر و در و ديوار اتاق آيسييو. فرشته به مادر ميگفت: «مامان اين بچهها ميان اينجا عملشان را انجام ميدهند و ميروند، چرا براي من قلب پيدا نميشود. چرا من خوب نميشوم.»
دكتر گفت: فكر نمي كرديم زنده بماند
فرشته در شبهاي قدر از مادر خواست تا برايش تلويزيون اتاق را روشن كند و با صداي دعاي جوشن كبير بخوابد. آن شب فرشته به مادر گفت: «من حوصلهام سر رفته، خدا چرا زودتر من را خوب نميكنه؟ من دوست دارم برم خونه. دوست دارم برم مدرسه. دوست دارم برم پيش خواهر و برادرهايم.»
فرشته اينها را ميگفت و گريه ميكرد. آنقدر كم حوصله و كم طاقت شده بود كه فقط گريه ميكرد. تا اينكه روز ٢٣ ماه رمضان بود خبر آوردند براي فرشته قلب مناسب پيدا شده. پسربچهاي ١٥ ساله در تصادف مرگ مغزي شده بود و خانوادهاش تصميم داشتند قلبش را اهدا كنند.
فرشته از صاحب قلبي كه در بدنش ميتپد فقط همين را ميداند. مادر ميگويد: «وقتي دكتر مهدوي به اتاقمان آمد و گفت براي فرشته قلب پيدا شده، باور نميكرديم. يا ميگفتيم اين دفعه هم شايد مثل دفعههاي قبل، قلب به دردش نخورد. اما دكترها و پرستارها از سه روز قبل ميدانستند. ساعت ٣:٣٠ همان روز فرشته به اتاق عمل رفت و تا اذان مغرب عملش طول كشيد. وقتي دكتر از اتاق بيرون آمد، گفت همهچيز خوب است. اين را با ناباوري و خوشحالي گفت. گفت اما ما فكر نميكرديم فرشته از اتاق عمل زنده بيرون بيايد. چون بدنش خيلي ضعيف شده بود و اميد به اينكه بتواند زير عمل طاقت بياورد كم بود.» روزهاي نقاهت فرشته كمكم گذشت و بعد از چند هفته توانست غذا بخورد. نخستين قاشقهاي غذا را كه به دهانش گذاشت گريه كرد و به مادر گفت: «مامان ببين ميتونم غذا بخورم.»
خوشحال بود كه به مدرسه ميرود
ديروز فرشته همان روپوش مدرسه سال گذشتهاش را به تن كرد و با كيف مدرسه پارسالش به مدرسه رفت. كلاس پنجميها را تماشا كرد و با خودش گفت من هم اگر پارسال مدرسه ميرفتم الان كلاس پنجمي بودم. مادر ميگويد: « ما در تهران غريبيم. فرشته هيچ دوستي ندارد. امروز هم رفته بود هيچ كسي را نميشناخت. ديشب هم اضطراب داشت و هم خوشحال بود كه ميتواند به مدرسه برود. از ساعت ٦ صبح صبحانه هم نخورد و رفت مدرسه. اما حالا خوشحال است. به قلب سالمي فكر ميكند كه در بدنش ميتپد. به خانواده و پسري كه نگذاشتند از او تنها خاطرهاش براي خانواده بماند.»
ديروز فرشته همان روپوش مدرسه سال گذشتهاش را به تن كرد و با كيف مدرسه پارسالش به مدرسه رفت. كلاس پنجميها را تماشا كرد و با خودش گفت من هم اگر پارسال مدرسه ميرفتم الان كلاس پنجمي بودم. مادر ميگويد: « ما در تهران غريبيم. فرشته هيچ دوستي ندارد. امروز هم رفته بود هيچ كسي را نميشناخت. ديشب هم اضطراب داشت و هم خوشحال بود كه ميتواند به مدرسه برود. از ساعت ٦ صبح صبحانه هم نخورد و رفت مدرسه. اما حالا خوشحال است. به قلب سالمي فكر ميكند كه در بدنش ميتپد. به خانواده و پسري كه نگذاشتند از او تنها خاطرهاش براي خانواده بماند.»