« دادهحیدر عالَم فانی طلاق»
گفت عبدالله عباس این خطاب
شد مرا فیض حضور بوتراب
بود بر دستش نخ وسیخ ودرفش
وصله میزدحضرتش بر لنگه کفش
گفتمش ای مالک دنیا و دین
شاه مردان، ای امیر المومنین
نیست این پاپوش در شأن امیر
سندلی دیگر بباید بی نظیر
خیر می گویم کلام وکینه نیست
پاگذارت جای دیگر پینه نیست
گفت: او را آن امام ذوالکرم
پاره کفشم چند می ارزد دِرم؟
پاسخش را داده عبداله چنین
لنگه کفش پاره را نَبود ثمین
حیدر آنگه بر سخن شد قال کرد
با جواب پرسش استدلال کرد
گفت: این پاپوش بی مقدارمن
برتر از دنیایتا ن دارد ثَمن
پاره کفشم از حکومت بر شما
در نگاهم بیشتر دارد بها
زآن سبب کردم خلافت راقبول
حق کنم احیا و باطل را ذلول
گر نبودی مَرمرا عهد وَدود
بیعت خلق اَر مرا حجت نبود
اُشتر مست خلافت بارها
کردمش در وادی ظلمت رها
آب بینی و دماغ گوسفند
بس شرف داردبه دنیا بیش وچند
نیست حیدر را به دنیا اشتیاق
داده ام دنیای فانی را طلاق
آی دنیا ، اهل دنیا را فریب
مرتضی با ترک دنیا شد« حبیب»
آمل،نیک نژاد نیاکی