نرگس جودکی| پشت نوار خطر بیلهای مکانیکی آوار برمیدارند، این سو جمعیتی به تماشا آمده، چندقدم آن سوتر احمد پیادهراه را جارو میکشد؛ دو ماه پیش از بدخشان به نیت کار آمده. سحر که پلاسکو آتش گرفت، او هنوز در خواب بود. ساعتی بعد از اتاقکش نزدیک ساختمان پلاسکو بیرون زد و ساعتهای کار او حالا بعد از ١٢ ساعت تمام نشده. وقتی پلاسکو کمر خم کرد و فروریخت احمد تماشاگر این صحنه نبود.
صدای جارو در هیاهوی نیمهشب خیابان جمهوری گم است «در افغانستان هر روز یک انفجار میدیدم. اینجا آرام است.»
جمعیت، سربازان پشت نوار خطر را کلافه کردهاند «میخواهیم برویم تو ببینیم چه خبر است». احمد بدخشانی جارو میزند و پیش میرود. کار این راسته که تمام شود به اتاقش برمیگردد؛ پشت نوار خطر.
خیابانهای منتهی به پلاسکو شلوغ است؛ انگار روزهای آخر اسفند است و بازار شب عید اما انبار پوشاک شب عید در ساعتهایی که بر جمهوری گذشته خاکستر شده.
در خیابان لالهزار سه سرباز پابهپا میشوند و به کرکره مغازه و تابلوی راهنمایی تکیه میدهند. از اصرار خسته شدهاند. با صدایی نه چندان بلند مردان و زنانی را که پشت نوار ایستادهاند، خطاب میکنند. «چرا نمیرید خونه از تلویزیون ببینید؟ برید سینما.»
ساعت ١٢ و ١٥ دقیقه شب است. محمد همراه زن و دخترکش از خیابان نیرو هوایی آمده به تماشا. «نمیشه بریم تو؟» سرباز حوصله ندارد. رو برمیگرداند.
محمد چشم میدوزد به ته خیابان که نور چراغ آمبولانس و چند خودروي آتشنشانی پیداست. چشمها را تنگ میکند. زن و دختر رد نگاه مرد را دنبال میکنند. چند جوان شوخیکنان بیخیال این بنبست میشوند و میروند. موتورها لای خودروها پیچوتاب میخورند و در کوچه پسکوچهها گم میشوند.
مرد و زن جوانی با یکی از مامورها بحث میکنند. «چرا نمیگذارید بریم تو. همه چیزمان آنجاست.»
مامور است و معذور. زن و مرد عقب مینشینند.
«واقعا آنجا مغازه دارید؟»
نه این دوستمون مغازه داره. رفته تو. ما هم میخواستیم كه بریم.
همه خیره در سیاهی. جای برج فروریخته در آسمان خالی است.
جمعیت تازهنفس از راه میرسد. سوالها و جوابها همان است.
چراغ کیوسک روزنامهفروشی روشن است. با تلفن همراه حرف میزند و جواب مشتری را هم میدهد. همه یک چیز میخواهند، سیگار. دو نخ و سه نخ و هشت نخ و یک بسته و دو بسته. سیگارها به محض به دست رسیدن روشن میشوند. مشتریها امشب بیشتر از همیشهاند. شبهای دیگر اینجا پشت دخل چرت میزد و انتظار میکشید. دستها و پولها به سمتش دراز شده. دوهزار تومان شارژ همراه اول، کیک، شکلات، سیگار، سیگار، سیگار.
«آقا خیابانها از این طرف بسته است، راه نداره؟»
«نه، نداره.»
«فکر میکنی فردا روزنامهها پلاسکو را تیتر میکنند؟»
«فردا؟ فردا جمعه است؟ اما شنبه همه مینویسند.»
مردها در خیابانها پرسه میزنند و سیگار دود میکنند.
یک خیابان، یک حادثه، چند زخم
ساعت یکونیم بامداد، پنجمین پیام از خانوادههای کوهدشتی میرسد. آنها معروف شدهاند به خانواده حادثه سعادتآباد. حادثهای که هشتسال پیش ١٧ جوان را از ١٧ خانواده و سه طایفه آزادبخت و نورعلی و قرعلیوند گرفت.
«برای بازماندگان پلاسکو: دوستان و هموطنان عزیز؛ تمامی این واکنشهای احساسی و تمام این همدردیهای لحظهای فقط و فقط تا چند روز آینده ادامه دارد و بعد از آن شما هستید و یک دنیا درد و تنهایی، شما هستید و یک دنیا اندوه و حسرت هر چند عزیزان من و شما قهرمانانه رفتند و از خود گذشتند برای دیگران. متاسفانه ما آخرین قربانیان نخواهیم بود و ساختمان مرگ دیگری در کمین خواهد بود و باز هم غروب تهران غمانگیز خواهد بود.»
صبح دهم تیر ٨٧ آپارتمان نیمهویران هفتطبقهای در بلوار فرهنگ سعادتآباد تهران فروریخت و ١٧ نفر از کارگران در آن زندهبهگور شدند. هشتسال گذشته اما هر حادثه فروریختنی در تهران، حتی شنیدن کلمه سعادت طعم دهانشان را تلخ میکند.
حسین نورعلی، دانشجوی علوم دینی و مجرد بود. علیحسین و سعید یوسفیان پدر و پسر بودند. حسین پیریهاشم آبادی ۱۸ ساله بود و مجرد. بهرام و مهران پیرزاده نور. هوشمند منصوری، دانشجوی الهیات، تازه داماد. افشار و عابدین سعادتی ۲۴ و ۲۹ ساله و مجرد. احسان و موسی آزادبخت هر دو ۲۰ ساله پسرعمو بودند. یحیی و فریبرز سعادتی آزادبخت ۲۶ و ۲۴ ساله. میثم قاسمی و علی ابدالی، نامزد میثم تا مدتها باور نمیکرد که شریک زندگی آیندهاش برای همیشه رفته است.
«سلام، داستان سعادتآباد به یک شکل دیگری در تهران اتفاق افتاد، واکنش بهظاهر مسئولانه، واکنشهای احساسی، عکسهای سلفی، شایعات بیپایه، نامهنگاریها، جلسات و… همه و همه برای من تداعی خاطرات تلخ سعادتآباد است، اما چیزی که همیشه فراموش میشود علل و ریشه این داستانهای تلخ است. به راستی کی و چه وقت این مسائل باید کنترل بشه؟ اگه چنین سازههایی خطرناکند، چه موقع باید رفع خطر بشه؟ چندین خانواده دیگر باید بیسرپرست بشن تا شهردار محترم درس عبرت بگیرن؟ چه قدر دردناک است که شهردار ادعا میکند از ساعت ۸ در جریان حادثه بوده اما…»
پیام دیگری میرسد: «این نه اولین ساختمان است و نه آخرین.»
و چند سوال که در همه پیامها مشترک است: «آیا بعد از ۸سال علل حادثه سعادتآباد مشخص شد؟ مقصران چه کسانی بودن؟ در اون حادثه شهرداری چه نقشی داشت؟ با بازماندگان در روزهای آخر چه برخوردی شد؟ اجساد را با چه شرایطی تحویل خانوادهها دادن؟ بعد از جریان سعادتآباد چه تدابیری برای عدم تکرار این حوادث اندیشیده شد؟ آیا آمار دقیقی از ساختمانهای مشابه هم دارن؟»
حادثه پلاسکو برای چند خانواده دیگر هم زخمی است که دهان باز میکند. خانواده دو زنی که درست سهسال پیش در همین روز و ساعت یعنی ٣٠ دیماه ٩٢ در حادثه حریق ساختمان پنج طبقه تجاری – اداری جان دادند. بعد از این حادثه، حسن روحانی در نامهای به عبدالرضا رحمانی فضلی، وزیر کشور وقت را موظف کرد تا در اسرع وقت به موضوع رسیدگی کند و گزارشی از این حادثه تاسفبار ارایه دهد.
شب دلهره
ماه پارهای آتش است در آسمان غبارآلود تهران. دودی در آسمان جریان دارد. در شرق پلاسکو در خیابان جمهوری، تقاطع سعدی، جمعیت بیشتر است. اغلب خانوادگی آمدهاند. صدای مردی که پشت بلندگو فریاد میزند گرفته. «بروید عقب، آقای محترم نایست اینجا. بفرمایید. خطرناکه، حرکت کنید.»
«آتشنشانها رو درآوردن؟»
خودروها پشت سر هم بوق میزنند.
« میشه رفت تو؟»
زن میپرسد؛ خطابش به همه کسانی است که کنارش ایستادهاند.
«برای چی میخواهید بروید داخل محوطه؟»
«همینجوری. چرخ زدیم و آمدیم اینجا.»
خبر را ساعت ١٠ صبح شنیده و از شبکههای اجتماعی و خبری دنبال کرده و حالا که ساعت یک بامداد جمعه است اینجاست. همراه با مادر و خواهرش از پاسداران آمده.
خیابانهای منتهی به پلاسکو روز پرجمعیتی را به شب رسانده. امروز بارها و بارها از مردم خواستهاند به خیابان نیایند تا امدادرسانی ممکن شود.
سه رفیق بازنشسته ترک موتور از راه میرسند. پاسخ ماموران را میشنوند و میایستند به تماشای دود. «این رفیقمون ما رو از سلسبیل بلند کرده آورده اینجا. گفتیم از نزدیک ببینیم.»
«از نزدیک چه چیزی را ببینید؟»
«ببینیم تونستن این آهنها رو بیرون بکشن. سخته، مگه میشه.»
دوستش میگوید: «تا فردا هم نمیذارن کسی بره اون تو.»
«مرد حسابی تا شنبه هم نمیذارن. بیا پشت این مامورها قایم شیم بریم تو.»
«٢٥ نفر هنوز آنجا هستن.»
«آقا خطرناکه حرکت کن. هیچکس رو راه نمیدهیم.»
راننده آمبولانس پشت فرمان چرت میزند. در هجوم بوق خودروها و همهمه مردم به خواب رفته.
«شما کسی را میشناسید از آتشنشانها یا مردمی که ممکن است داخل ساختمان باشند؟»
پسر با حیرت جواب میدهد: «نه، میخواهیم ببینیم. شما برای چی آمدید.»
«من خبرنگارم.»
زنی میآید جلو. «از تلویزیون میدیدم. گفتم الان بیام. اومدم دیدم سیزدهبهدره؛ همه اومدن تفریح.»
«این دود چرا خاموش نمیشه؟»
«آقا حرکت کن. نایست.»
«مردم اینجا بایستند. چهکار به اونها دارند؟»
در میدان حسنآباد اوضاع فرق میکند. جلوی ایستگاه آتشنشانی جمعیتی زن و مرد و کودک ایستادهاند به ردیف و دعا میخوانند. دو مجسمه آتشنشان درحال حمل شلنگ هستند و یکی کودکی را در آغوش دارد. زیر این مجسمهها شمع روشن کردهاند. چشمها همه نمناک است. «یا وجیها عندالله» دختری نشسته روی سکو. میگوید یکی از آتشنشانها دوست نزدیک پسرعمهاش بوده. روحانی کودکی در آغوش دارد و جلو ایستاده و لپتاپی گذاشتهاند پشت میکروفن. جمعیت با صدا همنوا میشوند. «اشفع لنا عندالله».
خودروها میدان قجری را دور میزنند و به ولیعصر میروند. ساعت دو بامداد، شب تهران شلوغی تابستان تعطیل را دارد. یکی از رانندهها مسیر را در گوگلمپ تهران بزرگ جستوجو میکند.
احمد بدخشانی تا این ساعت خیابان را جارو زده و به اتاقک برگشته.
نه مردم بلد بودند، نه نیروهای انتظامی
برای آنکه جامعه شهرنشین باشد، فقط کافی نیست ساکن شهر باشد
شهلا کاظمیپور – جامعهشناس| حادثه ساختمان پلاسکو از ابعاد گوناگون قابل بررسی است و حداقل باید گفت از منظر اجتماعی این حادثه توانست ابعاد گوناگونی از زیست مردم در شهری چون تهران را نشان دهد. این اتفاق به همه نشان داد بنیانهای زیست اجتماعی در کلانشهری چون تهران میتواند با چه مشکلات و تبعاتی همراه باشد. نکته نخستی که میتوان آن را مورد توجه قرار داد این است که مردم در تهران با حوادثی از این دست روبهرو نشدهاند و حالا چند سالی است که فقط هشدارهایی درباره زلزله احتمالی در این شهر داده میشود، اما اتفاقی چون خراب شدن ساختمان پلاسکو برای تکتک مردم ضربه هولناکی بود. بسیاری از آنها بدون آنکه حتی از عمق فاجعه اطلاع داشته باشند یا خبرها را دنبال کنند – که میگفت به مرکز شهر نیایید- به محل حادثه آمدند تا از نزدیک ببینند. شاید در بسیاری دیگر از کشورهای دنیا هم چنین اتفاقی رخ دهد و مردم هیجانزده از حادثهای در این ابعاد، به محل حادثه بیایند اما تفاوتی که میتوان به آن اشاره کرد این است که مردم تهران اغلب فقط ساکنان شهرند و با شهرنشینی و معیارها و موازین آن آشنایی کافی ندارند. برای آنکه جامعه شهرنشین باشد، فقط کافی نیست که ساکن شهر باشد. نکته دیگر دنبالهروی کورکورانه مردم از یکدیگر است؛ اینکه بهصورت خودجوش و ناگهانی و البته پیرو یکدیگر به محل حادثه رفتند. طبعا هیچیک از آنها از عمق فاجعه اطلاعی نداشتند و صرفا در محل حاضر شدند چون دیگران در آنجا حاضر شده بودند. این نکته هم خودش زنگ خطری است برای مسئولان که نهتنها ضعف عملکردی و سختافزاری دارند بلکه از منظر نرمافزاری، جامعه دچار ضعف گسترده است. اینکه تمام مردم تماشاچی هستند و حتی ابتداییترین عملکرد در مواقع بحرانی را نمیدانند، نکتهای است که همواره نادیده گرفته شده و فقط در کلام گفته شده که باید مردم آموزش ببینند.
نکته مهم دیگر که لازم است بسیار مورد توجه قرار گیرد، بحث احترام و اعتماد مردم به نیروهای پلیس و امدادی است. نکتهای که متاسفانه در جامعه ابدا شاهدش نیستیم. در بسیاری از کشورهای دنیا نیروهای امدادی دارای ارج و قرب بسیاری نزد مردم هستند. مردم نهتنها هنگام وقوع حادثه بلکه در سایر مواقع هم آنها را میشناسند و برایشان دارای اهمیت بسیار است. اما متاسفانه این احترام که البته باید از نوع متقابل هم باشد در اینجا دیده نمیشود. گویا نیروهای امدادی باید خود را به مردم معرفی کنند. بارها پشت بلندگو بگویند تا راهها خالی شود و مردم را بهزور از روی خودرو آتشنشانی پایین بکشند که مشغول عکاسی با گوشی تلفن همراه خود هستند. این هنجار در اصل یک نوع رفتار انحرافی است و در شهرهای بزرگ و مهاجرپذیر خیلی بیشتر از سایر شهرها دیده میشود. انگار که تهران هیچ فرهنگ ریشهای و اصیلی نداشته و اگر هم داشته از بین رفته یا کمرنگ شده است. در کنار مردمی که گویا نسبت به اصلیترین اصول زندگی شهری بیتفاوت شدهاند، باید گفت نیروهای امدادی، پلیس و … هم نحوه تعامل و مواجهه در چنین موقعیتی را بلد نیستند. شاید چون جایگاهی برایشان قایل نشدهایم و همان احترامی که از آن صحبت شد از بین رفته است. اینها همه زنگ خطر است برای تمام اتفاقات بعدی کشور.