ز دو دیده خون روانه کن ،فغان و آه
و ناله کن
به تن سیاه جامه کن، گذر سوی خزانهکن
خبر بهکوی وخانه کن، قلم به دست ونامهمن
شکایت زمانه کن، زمزمه این ترانهکن
که شد شهید مُلک و دین، بریده رگ
ز باغ فین
قیامتی به باغ و در، جنایتی گرفته سر
سواره آمد از سفر، گشوده رقعه ی
خطر
به خشم مَهد پر شرر، بهحکم شاه
بی هنر
امیر عدل و پخته سر، اسیر تیغ جانور
کشد خمار آن و این، بریده رگ
زباغ فین
حیا نبوده بر کسی، هزار اُف
به روزگار
نمک خوران بی نمک، گرفته فرصت
و قرار
بگفته میر دل فگار، عَجب کنم از
این نگار
که شَه نبوده هوشیار، ز کف بداده اختیار
نکرده باور و یقین ، بریده رگ
ز باغ فین
اَمان ز کین میر غضب، ز تیغ تیز تشنه لب
نه فرصت وداع دهد ، نهجنبشی به راست وچپ
امیر غسل آخرش نموده با دلی طرب
نماز عشق کرده و دعای یا کریم
و رب
دو کف نهاده بر زمین، بریده رگ
ز باغ فین
به بازوان پر توان، نشسته تیغ
حاسدان
ز میرِ عزت و کیان، جَهیده خون
به آسمان
فتاده حال نیمه جان، رَمق نه در
بدن نشان
بلی که مرغ آن جهان ، کشیده پر
به آشیان
نه در بَرش دو نازنین، بریده رگ
ز باغ فین
غروب آفتاب را نبوده باور وطن
غبار ذلت و ستم ، وَزیده سوی اَهرمن
تو گوییا که همر هش ، شرف بمُرد
و شد کفن
به سر زنید مرد و زن، سیه کنید رخت تن
که رفته با دلی غمین، بریده رگ
ز باغ فین
دو باره دست اَجنبی، در آمده
ز آستین
دو باره مَرکب ستم ، جهیده با رکاب
و زین
دگر موانعی به ره نبوده بهر غاصبین
شکار دشمنان چه شد؟ « حبیب» میهن و اَمین
بخفته کربلا زمین، بریده رگ
ز باغ فین
آمل ،نیکنژاد نیاکی ۱۳۷۶/۶/۱۹