نازنين هستم 16 ساله، اولين فرزند خانواده پدرم از مديران ارشد شهر ماست، مادرم معلم و زندگي خوبي داريم، اما همه داستان زندگيم با يک پيامک عوض شد…
نيمه هاي شب دخترک با چهره اي غبار گرفته، خمور و لرزان، پوششي نامرتب با نهادي نا آرام توسط افسرگشت کلانتري وارد اتاق مددکار اجتماعي شد و در پاسخ نگاه هاي کنجکاوانه مددکار اجتماعي که پرسش خود را نه با زبان که با حرکت چپ و راست سر و با ناراحتي از او پرسيد: بدون مقدمه داستان زندگي خودش رو اينگونه گفت :
نازنين هستم، 16 ساله ، اولين فرزند خانواده که برادر 8 ساله اي هم دارم ، مادرم معلم و زندگي خوبي داريم . اما همه داستان زندگيم با يک پيامک عوض شد.
التماس هاي من ، وساطت مادرم ، مخالفت پدرم
پدرم که از مديران ارشد شهر ماست، سخت با خريد گوشي تلفن همراه من مخالف بود،خيلي اصرار کردم که گوشي برايم بخرند تا يک خط مستقل داشته باشم و هميشه با گوشي مامانم با دوستانم ارتباط برقرار نکنم.
با اين ديدگاهي که در پدرم بود ، يکي از آرزوهايم داشتن تلفن همراه بود و هميشه التماس هاي من بود و وساطت مادرم و مخالفت پدرم.
کلاس نهم را تمام کردم و در امتحان ورودي مدرسه نمونه قبول شدم و اين شده بود يکي از ابزارهاي پز دادن خانواده ام بين فاميل و عامل نرم شدن پدرم در مقابل وساطت هاي مادرم و قبول خريد گوشي تلفن همراه با يک خط شماره روند.
با گوشيم سرمست و سرخوش بودم و ذوق زده شدم و شماره ام را به همه دوستانم دادم و منتظر تماس هاي تلفني بودم که سريع بدوم و گوشي را بردارم تا جواب بدهم، طوري که ذوق قبول شدن مدرسه نمونه از يادم رفته بود.
تا اينکه …
تا اينکه يک روز يک پيامي آمد: سلام. من شماره رو نمي شناختم و لذا جواب ندادم و بي خيال شدم. چند روز گذشت. تنها تو خونه بودم و کنجکاو شدم ببينم اين سلام از طرف کيه و رفتم سراغ گوشي و چند بار شماره و پيام را نگاه کردم و بعد با حس کنجکاوانه من هم به آن شماره يک پيام فرستادم: عليک شما؟
بلافاصله پاسخ آمد: من يه تنهام و يکي ميخوام با اون درد دل کنم. اين پيام خيلي مرا کنجکاو کرده بود و با توجه به سن و سالم، هزاران سوال در ذهنم بود؛ اين مخاطب مرد؟… زنه؟… جوونه؟… پيره؟… فاميله؟… غريبه است؟… و…
بعد غافل از نقشه هاي شيطاني طرف مقابل ، رد و بدل شدن پيامک ها ادامه داشت و اون مشکلش رو اينجوري بيان کرد که: من به مرز خودکشي رسيدم و کسي رو ندارم و مادرم دم مرگه و خواهر کوچکي دارم که دو ساله است و پدرم فوت کرده و…
جوري که ترحم مرا جلب کرد و خواست بعضي مواقع در حد پيامک با هم در ارتباط باشيم تا اون با من درد و دل کنه.
من به اون گفتم موضوع رو با مادرم در ميان بگذارم که قدري به اون که تنهاست، کمک کنيم. ولي اون مانع شد و گفت ممکنه مادرت مخالفت کنه و من يک همزبون رو از دست بدم.
من هم بخاطر اين کلماتي که اون بکار ميبرد و اعتمادي که به من داشت، احساس غرور ميکردم و قبول کردم موضوع را با کسي در ميان نگذارم.
مدتي گذشت و يجورايي احساس وابستگي به اون پيدا کردم و منتظر پيام هاي اون بودم تا اينکه پيشنهاد ملاقات حضوري به من داد که با دلهره و اضطراب قبول کردم. (زياد حواشي را نمي گويم).
اين ملاقات ها ادامه داشت. در پارک شهر او را ملاقات مي کردم، کنار رودخانه مي نشستيم، اون درد و دل ميکرد و من به اون مشاوره ميدادم و اون برق افتخار رو تو چشمام مي ديد، هر روز تو پارک آبميوه به من تعارف مي کرد و يا چاي مي آورد. بعداٌ فهميدم که مواد مخدر داخل اونها مي ريخت تا من رو معتاد کنه.
کم کم وقتي از اون فاصله
مي گرفتم ، سردرد عجيبي عارضم مي شد. وقتي اين رو بهش گفتم، به شوخي و با نيشخند،گفت: شايد به من معتاد شدي. بعد يه قرصي به من داد که هروقت سردرد گرفتي اين رو بخور تا حالت خوب بشه. ديگه عادت کرده بودم که اين قرص ها رو روزانه بخورم و بدون قرص اصلاٌ حالم خوب نبود.
کاش يه رفاقتي با مادرم و پدرم داشتم تا مي تونستم باهاشون درد و دل کنم. اون ها فقط به فکر خورد و خوراک و تحصيل و نيازمندي هاي من بودند و اصلاٌ به عواطف من کاري نداشتند.
اصلاٌ احساس نزديکي به اونها نمي کردم. ولي روز به روز نيازم به مواد بيشتر شد تا اينکه يه روز در پارک وقتي از اون خواستم که تعداد بيشتري قرص به من بدهد، اون گفت اين قرص ها گرون هست و گير نمي آيد و بودجه زيادي براي تأمين و تهيه اونا نداره.
چون بيشتر درآمد خودش رو خرج بيمارستان مادرش مي کنه و من پول ماهيانه اي که پدرم به من مي داد رو به اون دادم و از فرداي اون روز پولهاي بيشتري از من مي خواست. وقتي ديد خيلي خمارم از من خواست با او همراهي و خلوت داشته باشم. من هم به دليل نياز قبول کردم.
ديگه شده بودم يه دختر معتاد و بي آبرو و سر افکنده و خجل، الآن دو روزه تو پارک مي خوابم که گشت پليس منو پيدا کرد و آورد اينجا. تازه مي فهمم که چرا پدرم مخالف خريد تلفن همراه بود.
همين موقع حسب اطلاع افسرنگهبان کلانتري، پدر و مادر نازنين وارد اتاق کلانتري شدند. اشک و بغض و آه که الآن دو روزه همه جا رو از ترس آبرو بدون اينکه چيزي به کسي بگويند، مخفيانه دنبال فرزندشان مي گردند.
نظر کارشناس:
در بررسي و تحليل بروز اين مشکل مثل غالب پرونده ها در حوزه آسيب هاي اجتماعي بايد عوامل عاطفي و شناختي و آموزشي و ارتباطي خانواده را موثر دانست که مشهود ترين آنها در چند نکته قابل تعمق طرح مي شود.
*ارتباط ناصحيح ميان اعزاي خانواده
*عدم توجه به نياز عاطفي و روحي و تمرکز بر نياز جسمي فرزند
*محدوديت رابط فرزند به روابط والدين و فرزند
*مخالفت محض خانواده با گوشي و عدم توجيه آسيب هاي آن
*عدم کنترل روابط فرزند توسط والدين
*ضعف فرزند در بيان نياز روحي خود به والدين
تهيه شده در : معاونت اجتماعي فرماندهي انتظامي شهرستان آمل
سلام دخترجوان ۲۹ سال باعث دام چندتبهکارشدم من وزندگیم رانابودکدن
خواهش میکنم اتفاقی که برایم افتادبه گوشی همه برسه چیزی که ممکنه هزاران دخترجوان اسیرتوطهای آدمهای بی خدابشن تماس بگیریدوتوضیح میدم ازترسشون به نیروانتطامی نرفتم