یاسر نوروزی| چند سالی بروم گذشتهتر، پدرم زیر کتفم را بگیرد بلند کند، من بروم بالاتر. تا نگهم دارد تماشا کنم، من دست بکشم سطح ناز پرها، تا بماند این صحنه در کودکیهای لطیف من. بعد علمدارها جلو بیایند، من و پدرم عقب برویم، خواننده دَم بدهد، اسفند بریزند روی زغال مجمر، بین دود و دم، یکی برود زیر علم، زانوهایش بنا کند به لرزیدن. من در یک لحظه ناگهان ببینم پرهای علم یکییکی بنا کرده تاب خوردن، شروع کرده کمر دادن. پدرم بگوید: «دیدی؟»
نیمساعت قبل
این گزارش درواقع برمیگردد به نیمساعت قبل که سر خیابان قائممقام ایستادم گفتم: «موتور؟» و دیدم که طرف دو سه متر جلوتر زد روی ترمز، سر تکان داد. رفتم جلوتر دیدمش با ریش چندروزه، شلوار جین زانوانداخته و پلیوری که جابهجای آن پر و کرک چسبیده. هنوز سر قیمت بیع نکرده بودیم که گفت: «یهطوری نگاه میکنی داداش؟ موتوری نیستم. دیدم هممسیری، عشقی وایسادم، دشت کنم. میخوای برم؟» و پوزخند زد. کیفم را جابهجا کردم، قیمت گفتم، قبول کرد. حرف اما سر دلم نگذاشتم بماند. قبل از سوارشدن ترک موتورش گفتم: «تمام تنت، پر و کرک بود آخه. مرغداری کار میکنی؟» و دیدم که هندل میزند. گفت: «مرغ نه داداش؛ شترمرغ» و دوباره خندید. من جا گرفتم روی زین. گفتم: «پرورش میدی؟» و ابتدای گفتوگویی را رقم زدم که تا یک ربع بعدی قرار است بین هیاهوی ماشینها و کلاچ و ترمزها، رفتهرفته جذابتر باشد. مرد موتورسوار اسمش احمد است و در کار پرورش شترمرغ نیست. این را بین حرفهایی فهمیدم که بعضی کلماتش را قاعدتا نمیشود روی موتور شنید و او باید داد بزند که صدابهصدا برسد. داد زد: «شاه داره، معمولی داره، ایران و خارجش فرق داره!» من بر گوشش پرسیدم: «نشنیدم چی گفتی؟ چی؟» و دیدم که کله کشیده عقب داد بزند: «پَر!» درواقع من آرام میپرسم، او برای اینکه صدایش را بشنوم مجبور به داد زدن است. پرسیدم: «پَر واسه چی؟» و او دوباره داد زد: «واسه علامت، عَلَم» چند دقیقه بعدی را سکوت کردیم اما پشت چراغقرمز که ایستادیم دوباره ادامه دادیم. گفتم: «من فکر میکردم اینها مصنوعی باشه» سر داده عقب؛ «نه بابا. مصنوعی چیه! تو اصفهان پرورش میدن، سمنان میدن، تازه ورامین هم پرورش میدن. اینهارو از اونجا میارن. نه که فکر کنی البته کار راحتیه. بد سخته.» گفتم: «سختی داره؟ یه گونی پر میارن برات، تو سوا میکنی میدی دست مشتری دیگه! کجاش سخته؟» که دیدم برگشته عقب، ابرو کشیده بالا. گفت: «گونیرو گرفتی، باید اول دونهدونه سوا کنی، بعد بشوری، خشک کنی، بعد رنگ کنی، رنگبهرنگ. سبز بیشتر میبرن ولی خب قرمز هم میبرن. رنگ که کردی، تازه باید وایسی واسه خشککردن. با شونه یکییکی کرکهاشو سوا کنی، نچسبه به هم قبل خشککردن. راحته؟ هان؟ ساده گرفتی دایی؟!» کیف را روی شانه جابهجا میکنم، میپرسم: «همه پرهای سر این علمها یعنی شترمرغه؟» چراغ سبز میشود. قبل از اینکه گاز بدهد میگوید: «صدی نود، شترمرغه. طاووس و قرقاول هم هست. اما صرف با شترمرغه؛ اکثرا رو علمها، پرِ شترمرغه.»
یکی دو دقیقه بعد گفت: «کیفتو بذار بغل لنگر میاندازه» و از کنار یک پراید فرمان چرخاند. من کله بردهام جلو بپرسم: «یعنی کل کارت همینه؟» و شنیدم که جواب میدهد: «دو هفته است دیگه داداش. بیشتر که نیست.» کیفم را میگیرم جلو. میگویم: «اصلا این چه شغلی هست؟» کلاچ گرفته ول کند. میگوید: «شغل که نیست داداشم. فصلیه. مناسبتی. زولبیا بامیه دیدی؟ همونطوریه دیگه. حالا ماه رمضون تو بگو یه ماه کاسبی دارن، این کار، ١٠روز یه هفته. ١٠میلیون کمه؟» دوباره لای ماشینها، بین بوقهای رها، ناخودآگاه درحال داد زدنیم.
– «١٠میلیون داره یعنی؟»
– «کمتر یا بیشتر، همینقدر داره. یه کیلو تو فرض کن ٤٠٠تومان پارسال بود. حالا تا ٢میلیون هست. ولی حالا اصلا تو فرض کن ٦٠٠ تومن. یه کیلو پَر، چند تا پَر میده؟»
نمیشنوم. دوباره جمله را تکرار میکند، من میگویم: «١٠ تا؟»
گفت: «١٠ تا چیه داداشی؟ یه کیلوش، صد تا حداقل میده. ١٠٠ تا ٢٠٠ شاید حتی بده. حالا تو صد تا بگو، دونه ٢٠ تومن هم بفروشم، چند تا گیرم میاد؟»
زانو خم میکنم نگیرد به سپر پژویی که از عقب آمده رد شود. میگویم: «٢میلیون».
تن میچرخاند، موتور رقص کند که از لای پراید بیندازیم بیفتیم جلوتر. میگوید: «ها داداش، درسته! صد تا، ٢میلیون داره. تازه بیشتر داره؟ ٢میلیون، حداقل داره».
میپرسم: «بیشتر واسه چی؟»
– «ما صد تارو دونه ٢٠تومن حساب کردیم، شد ٢میلیون. درسته؟ حالا تو از این صد تا، خونه خالیش، ٣٠تاشو حساب کن، شاهپَر».
دوباره میایستیم پشت چراغ قرمز. ترمز زده پاها را گذاشته روی زمین؛ «٣٠ تا ٤٠تومن، چقدر میشه؟ یک و ٢٠٠ میشه. ٣٠ تا که بالاخره از توش درمیآد شاهپر. تازه تا ٥٠تومن هم فروختم بعضا». کیف را جابهجا میکنم: «شاهپر یعنی چقدر؟» دستش را از روی فرمان برمیدارد، یک متری باز کند نشانم بدهد چقدر. همزمان میگوید: «بیشتر واسه وسط علم میبرن، واسه سر کلاهخود هم میبرن. قدیم بیشتر میبردن، الان تعزیه کمتر شده، کمتر میبرن. گرفتی؟ شاهپر اگه باشه حتی تا ٥٠ تومن». ناگهان برگشته نگاهم کند. میپرسد: «خیلی میپرسی؟ شاخ نشی واسهمون فردا بیای بساط کردن! کلی کار و بار داره. همینطور الکی هم نیست. چی کارهای؟» میگویم روزنامهنگار. درمیآید که «حاجی حالا عکسمونرو چاپ نکنی تو روزنامه فردا بیان جمع کن، کاروکاسبی رو کساد کنن!» فرمان گرفته همزمان سمت یک بلوار. میگویم: «کاسبی داری میکنی دیگه. خلاف نمیکنی که. حالا این پرها که گفتی، بعد از رنگ کردن، انبار میخواد واسه خشککردن، ها؟ یا پشتبوم میخواد. نمیخواد؟»
میزند روی ترمز، کنار میدان. میگوید: «من تو خونه هم خشک کردم. پنکهرو باید بکاری، سر چرخهشو بدی بالا، مستقیم نخوره بتابونه پرهارو. میگیری چی میگم؟ خشک بشه بچسبه به هم دیگه فایده نداره. شونه بندازی لا کرکهاش میشکنه، پود پود میشه. گفتی خبرنگاری؟» پیاده شدهام، روبهرویش ایستادهام. دوباره میگوید: «یعنی همه اینها که پرسیدی به اسم خودم میزنی؟ ها؟» سر انداختهام پایین، با نوک کفش خردهزبالهای را برانم برود بیفتد توی جوب کنار میدان. میگویم: «شرط داره!»
نیمساعت بعد
نگاهی به ساعتم میاندازم ارزشش را دارد پشت احمد، این جوان بیستوهفت هشت ساله راه بیفتم بروم کسبوکارش را از نزدیک ببینم. ارزشش را دارد، بهخصوص که وقتی میرسیم به میدان قیام، من هوش از سرم میرود. سیاهی و بیرق و پرچمها را جابهجا گذاشتهاند روی هم. پرهای سبز و سرخ و سفید است که در باد پاییزی تکان میخورند. تو بگو مثل سلام کردن؛ مثل سلامدادن پرها، سر تیغههای علم. من پشت این مرد راه افتادهام و از دور مغازهای را میبینیم که احتمالا تغییر کار داده باشد برای فروش ادوات عزاداری برای ماه محرم. شرطمان هم این است ریز و درشت این کار را برایم موبهمو بگوید. داخل که میرویم، یک طرف دستهدسته پرچم ریخته، سوی دیگر، زنجیر زنجیرها را چیدهاند روی هم؛ مثل اینکه آبشار حلقههای فلز ریخته باشد تا سطح زمین. احمد جلو میرود، طول راهرومانند مغازه را طی میکنیم، از در پشتی میزنیم به حیاط. کنج حیاط، جایی شبیه انبار است. در را که باز میکنیم، کسی نیست. میگوید: «مغازه مال پسرداییمه. گفتم که؛ کار من چیز دیگهست. منتها قبل محرم، میزنم تو این کار. سود داره» گونیهای پر شترغمرغ را میکشد جلو میآورد. میپرسم: «خب یعنی واسه سر علامت میبرن فقط؟» بعد او شروع میکند از انواع کارکردهای پرها گفتن. آنطور که از فحوای کلامش میگیرم، پر شترمرغ را برای سر علم و علامت میبرند، برای کلاهخودهای تعزیه میبرند و البته برای فیلمها یا سریالهای سینمایی و اکثرا تاریخی. درواقع برای تزیین پوششهای تاریخی چنین آثاری. همانطور که یکی از پرها را از داخل گونی بیرون میآورد، میگوید: «ببین. این جنس ایرانیه. ریزه. ٥تومن بخرن شاید.» میپرسم: «کیلو چند میخری ایرانی؟»
– «ایرانی، کیلو ٤٠٠تومن هست تا ٢تومن. بستگی به جنسش داره، شکستگی کمتر، کرک و پرز سفت و قرصتر. پود پود نباشه. نریخته باشه. خلاصه از کیلو ٤٠٠تومن تا ٢تومن میخریم. آفریقایی ولی گرونه. از ٣میلیون تا ٥میلیون هست.»
میپرسم: «آفریقایی دیگه واسه چی؟ فرقش چیه؟»
میرود سراغ پری که گذاشتهاند روی رف. طولی دارد به اندازه یکمتر، با ظرافت و رنگی که از دور تلألو دارد. میگوید: «جنس آفریقایی، انعطاف داره. علم که بلرزه، نمیشکنه. اگه همونجا رنگ کنن بفرستن، گرون میدن. اگه رنگ نکنن، ارزون.»
میگویم: «چند میفروشین حالا اینهارو؟»
– «گفتم که؛ هر یه کیلو، صد تا ١٨٠ تا تکپَر میده. ایرانی از ٥تومن تا ٥٠ تومن میفروشیم. آفریقایی از ١٥ تا ٩٠تومن. بستگی به اندازه و کیفیتش داره دیگه. از ٥٠ تا ٩٠سانت داره دیگه».
میپرسم: «اینجا رنگ میکنین؟» و میشنوم که از بیرون صداش میزنند. میگوید: «رنگ کردیم تموم شده دیگه. الان وقت فروشه. پیرمون دراومد. میگن خارج، دستگاه داره واسه رنگ کردنش. ما نداریم. تازه حتی واسه شستنش میگن دستگاه داره. ما همهرو دستی رنگ میکنیم اینجا، دستگاه نداریم.» بعد همانطور که دارد میرود سمت در میگوید: «خلاصه سیر تا پیاز ماجرا اینه. دیدی؟» من بلند میشوم به قدم زدم. احمد رفته بیرون. نزدیک پرهای رنگکرده میروم؛ سرخ و ارغوانی و سبز. دست میکشم به ساق و کرکها. بعد در ملاحت یک لحظه بیتوصیف، میلغزم از اکنون به گذشتهای که هنوز روشن نیست. سالها رفتهام عقبتر. من و پدر ایستادهایم روبهروی یک علم. هر دو درحال تماشا کردنیم؛ من بیشتر. مبهوت و مسحورم. بعد ناگهان میبینم پدرم زیر کتفها را گرفته بلند کند رو به علم. مرا هنوهنکنان برده آن بالا، نگه داشته تا از نزدیک ببینم. تا از نزدیک درک کنم این پرها چه لطافتی قرار است ایجاد کنند در کودکیهای کنجکاو من. تا چند دقیقه بعد علمدارها بیایند، من و پدرم عقب برویم. یکیشان کمربند چرمی را محکم کند دور آن یکی. یکی اسفند بریزد در اسفنددان. یکی باد بزند. یکی مجمر را بلند کند، من ببینم دود پرپر بزند، تودهوار بچرخد دور سرم؛ دور جوانهای علمدار و بیرقبهدست و طبلدار و زنجیربهدست. خواننده دم بدهد، صدای «حسین» بپیچد در پل و پستوی کودکیهای من، از بلندگو بیاید بیرون. صدای جرنگجرنگ زنگولههای تیغه بخورد به دیوارههای سیاهی هیأت، بماند در خاطر کودکیهای کودکی که منم. بعد زانوهای علمدار بنا کند به خمشدن، تیغههای علامت بنا کند به تعظیمکردن. من در یک لحظه ناگهان ببینم پرهای علم یکییکی بنا کرده تابخوردن، شروع کرده کمردادن. پدرم بگوید: «سلام داد. دیدی؟»