هراز نو : درهمسایگی ما زن و شوهر جوانی زندگی میکنند که مدام درحال جنگ هستند. این اواخر وقتی دعوایشان شروع میشود، آنها به هم فحش میدهند من به مهندس ساختمانمان. کاش دیوار خانه کمی ضخیمتر بود. نخستینباری که صدای جنگ و جدلشان بلند شد، آقای همسر گفت تازه ازدواج کردهاند و به هرحال دوتربیت مختلف دارند، تا همدیگر را بشناسند، طول میکشد. از قضا فردای آن روز هم «خودشناسی»شان ادامه پیدا کرد و دعوای بعدی حادث شد. آقای همسر گفت تازه زیر یک سقف آمدهاند و گاهی سوءتفاهم باعث اختلاف میشود. گذشت و ما کمکم به سروصدایشان عادت کردیم. خانم درطول روز چندینبار فریاد میکشد و شوهرش را صدا میکند، جوری که شما فکر میکنید هر دو سر یک زمین کشاورزی کار میکنند که زن یک سمت شالیزار ایستاده و مرد کیلومترها با او فاصله دارد، درحالی که متراژ خانه بغلی ما ٦٩متر بیشتر نیست. خانم هنرهای زیادی دارد، درطول روز بارها شوهر و افراد خانواده او را مورد عنایت قرار میدهد، طوری که بعد از گذشت چند سال، ما میدانیم آقا، ٣ خواهر دارد و یک مادر، حتی اسمهایشان را هم بلدیم. وسط بیاحترامی کردن به این بندهخداها، موسیقی شکستن ظرف و ظروف هم پخش میشود که احتمالا جهاز خود خانم نیست چون حس میکنم با تمام قوا روی زمین پرتشان میکند. راستی تا یادم نرفته! خانم یکی دوبار لیوان به دیوار زده است. نمیدانم سمت شوهر پرت کرده یا به سمت قاب عکس روی دیوار، الله و اعلم!… آقای شوهر به من میگوید فیلم زیاد نگاه میکنی، قوه تخیلت قوی شده، آخر من دفعه آخری که صدای برخورد لیوان به دیوار را شنیدم، گفتم حتما لیوان را سمت قاب عکس دستهجمعی خانوادگیشان پرتاب کرده است.
چند روز پیش سِت کاملی از قابلمه، سایزهای مختلف، کوچک و بزرگ کنار شوتینگ آپارتمان گذاشته شده بود. قابلمهها برق میزدند، حدس زدم باید مال همین خانم همسایه باشد. پیش خودم فکر کردم شاید چشم روشنی خانهشان بوده، مثلا از طرف یکی از اعضای خانواده بینوای همسرش. امروز صبح ٦ فنجان کریستال را گذاشته بود دم در، همین باعث شد قصهاش را بنویسم… راستش خانه ما هم بزرگ نیست، اگر نه گوشهای کارتنی میگذاشتم و وسایل را جمع میکردم، میدادم به یک عروس نیازمند، عروسی که قدر زندگیش را بداند.
القصه، درست است زیاد شنیدهایم «زن و شوهر دعوا کنند احمقها باور کنند» اما گاهی کار از این حرفها گذشته. اگر بحث عادی باشد، طبیعی است، به قول آقای همسر دو تربیت مختلف، دو فرهنگ متفاوت، وقت میخواهد تا به سازش برسند. دو تا کاسه بشقاب هم توی این خودشناسی بیفتد و بشکند، فدای سرتان، اصلا فدای سر تازه عروس و داماد، اما از یک جایی حرمتها از بین میرود. حرفهایی هست که وقتی از دهان بیرون میآیند، مثل قیچی عمل میکنند، روبان نازک حریر رابطه را پاره میکند. اصلا فرض کنید حریم زندگی یک پارچه سفید باشد، نباید لکهدار شود. خود شما با مرغوبترین پارچه ابریشم سفید که لک افتاده رویش، لباس میدوزید؟! نمیدوزید به خدا… زندگی هم همین جوری است، خدا نکند حرمتش به باد رود.
یکسری روابط، خیلی وقت است تمام شده، نبضش را که بگیری میبینی نمیزند. ما عادت کردهایم همیشه تقصیر را گردن دیگران بیندازیم، نمیخواهیم قبول کنیم بعضی از روابط خیلی وقت است مرده، نبض ندارد، زمان خواندن فاتحهاش رسیده و اگر ما دلمان نمیخواهد فاتحه بخوانیم دلیل بر زنده بودن آن رابطه نیست، چیزی که مُرده باید چالش کرد. تا کی میشود خود را گول زد.
مریم سمیعزادگان
ولا خانم ما اینجوری هم نبود ، ولی نتونستیم طاقت بیاریمو طلاق دادیم خلاص. اگرچه کل زندگیمو دادم و الان آرامش دارم اما اگه آدمها بتونن راههای دیگه ای برای خلاص شدن از شر این زنها و عذاب روحی زندگی با آنها پیدا کنند. بهتره.
عوارض جدایی خیلی کمتر از آسیب زندگی با همچین بانوانی نیست.