در آستانه سی و هفتمین دهه فجر انقلاب اسلامی، روزنامه جمهوری اسلامی با حجتالاسلام علیاکبر ناطق نوری مصاحبهای کرده است که گزیدهای از آن را در ادامه میخوانید:
* پدرم آقای ابوالقاسم ناطق نوری روحانی بود. هم تهران منبر میرفت، هم مازندران. علت این هم که به ما ناطق میگویند، به خاطر پدرمان است. ایشان منبری توانمندی بود. وقتی مثلا به مازندران یا آمل یا شهرهای دیگر وارد میشد، میگفتند ناطق آمد. آدم توانمندی در نطق بود. چون نوری هم بود، یعنی از شهرستان نور مازندران بود، ما دیگر به ناطق نوری شهرت پیدا کردیم. دهه سی شمسی پدرم رفتند و شناسنامهمان را هم به ناطق نوری تبدیل کردند. یعنی فامیلی قبلی خودمان را عوض کردیم و نام شناسنامهای ما هم به همان ناطق نوری تبدیل شد.
* جالب است بگویم مرحوم آقای مجتهدی همان سال اول، یعنی سال 1337 هجری شمسی، که تازه طلبه شده بودم و جامعالمقدمات و سیوطی و… را میخواندم، مرا معمم کرد. یعنی من از 15 سالگی معمم شدم.
* گفتم: حاج آقا، چرا مرا اینقدر زود معمم کردید؟ آقای مجتهدی جواب داد: من دیدم تو شاگرد زرنگ و باهوشی هستی، نگران بودم که از درس طلبگی بیرون بروی و وارد عالم دیگری بشوی. برای اینکه با این استعداد و فراگیری در حوزه و طلبگی بمانی و به دانشگاه و کارمندی و… نروی، خیلی زود تو را معمم کردم.
* آقای خویی هیچ موقع مقابل انقلاب و نهضت نبودند. آقای خویی اوائل مبارزات اعلامیههایی به حمایت از مراجع ایران داشت. تا آخر انقلاب و نهضت امام خمینی هم مخالفت نکرد.
از امتیازات مرحوم آیتالله العظمی خویی همین بود که با انقلاب و نهضت موافق بود. مراجع دیگر هم همین طور. آقای حکیم، آقای شاهرودی (مرحوم آقا سید محمود شاهرودی). اینها با حرکت امام مخالفت نکردند. مرحوم آقای خویی در ذهنم هست که اعلامیههایی هم نوا با انقلاب دادند. اما لیدر و رهبر مبارزه در ایران امام خمینی بود.
* تا بعد از انقلاب، سالها بعد از پیروزی انقلاب هم نرفتم مدرکم را بگیرم. بعد از سالها، از دانشکده پیغام دادند که بیائید فوق لیسانس و دکترا ادامه بدهید. مدارکتان را بگیرید. من گفتم: لازم ندارم. خیلی مایل نبودم در رژیم شاه، در سیستم استخدام شوم. البته آموزش و پرورش عیبی نداشت. باید کار میکردند. من نیازی نداشتم. از راه نوکری امام حسین(ع) اداره میشدم.
* قبل از پیروزی انقلاب، اگر یادتان باشد، مشکل نفت پیش آمد. آقای هاشمی رفسنجانی، آقای مهندس بازرگان، آقای دکتر یدالله سحابی، مهندس مصطفی کتیرایی اینها رفته بودند برای حل مشکل نفت. شهید بهشتی به من تلفن کرد و گفت: تو هم برو به کمک آقای هاشمی رفسنجانی. ما وقتی رفتیم همه جا آقای بازرگان را میشناختند، تحویل میگرفتند. یا آقای هاشمی رفسنجانی را بعد از سخنرانیاش در آبادان خیلی تحویل گرفتند. وارد ماهشهر که شدیم، آقای هاشمی دید که مردم ماهشهر همه را رها کردهاند و من را گرفتهاند روی دوش و دارند میبرند. گفت: چی شده اینجا؟ گفتم: من اینجا به عنوان محقق تهرانی یک ماه منبر رفتهام. مردم اینجا من را میشناختند. تحویل گرفتند.
* یک مورد دیگر، مربوط به ختم پدر زن مرحوم داریوش فروهر بود. پدر زن داریوش فروهر، آقای اسکندری بود. دوستان ما چون با جبهه ملی و نهضت آزادی رفیق بودند و مبارزه میکردند، یکی از دوستان آمد پیش من. آقای حاج محمد خلیلنیا آمد سراغ من. صحاف بازار بود در بازار مسجد جامع. بچه محل ما هم بود. با اینها در تکیه ملک آباد با ما بچه محل بودند. آمد گفت که پدرزن فروهر فوت کرده و پیغام داده که حاج آقا بیاید سخنرانی. ختم مسجد ارک بود. من رفتم دیدم جمع، جمع است. دانشجویان بودند. اساتید هستند. تیپهای مختلفی هستند. فروهر هم آدم بسیار مشهوری بود. انصافاً هم آدم شجاع و مبارز بود. همه آمده بودند. پان ایرانیستها، حزب ایرانیها و… من رفتم درباره حکومت اسلامی صحبت کردم. حدیث معروف هر کس سلطان جائری را ببیند که حلال خدا را حرام میکند، باید با آن مبارزه کند و… اینها را گفتم و گفتم و آخر منبرم به عنوان چاشنی منبرم، شعر پروین اعتصامی را خواندم. این مجلس ختم بعد از تاجگذاری شاه در سال 46 شمسی بود. شروع کردم به خواندن این شعر پروین اعتصامی:
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی…
شعر را هنوز هم حفظ هستم. بخوانم تمام شعر را؟
*بله. بخوانید جالب است…
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوم بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است
آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست
بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
«پروین» به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد زحرف راست
همین، از حافظه این شعررا خواندم و داشتم میآمدم از منبر پائین که یک سرهنگ رحیمی نامی بود، آمد جلوی مرا گرفت. سرهنگ رحیمی از مبارزین آن زمان و از یاران آیتالله طالقانی بود. بعد از انقلاب هم مدتی رئیس دژبان ارتش شد. آمد جلوی منبر و خطاب به من با صدای رسا گفت: احسنت، عجب چاشنی خوبی برای منبرت درست کردی. این شعر، آن هم بلافاصله بعد از تاجگذاری شاه خیلی خطرناک بود. فردای آن روز دستگیر شدم و تحت شکنجه قرار گرفتم. بازجوی من آن وقت یک فردی بود به نام سرهنگ تهامی. او در بازجویی من را با کابل میزد و میگفت: روزی گذشت پادشهی از گذرگهی… با کابل میزد و با تمسخر این شعر را میخواند. در همان دستگیری ممنوعالمنبر شدم.
* من از مازندران جاده چالوس با فولکسی که داشتم میآمدم به تهران. تنهاهم بودم. نزدیک غروب بود، رسیدم سد کرج. یک دفعه دیدم دو تا زن بیحجاب، دو تا بچه هم با آنها است. اینها آمدند وسط جاده و جلوی ماشین مرا گرفتند. آمدند وسط جاده. من مجبور شدم ایستادم. گفتند: حاج آقا، ما از دور شما را دیدیم و فهمیدیم روحانی هستید، مامخصوصا جلوی شما راگرفتیم. قرار بود برای ما ماشینی بیاید و نتوانسته، هوا هم سرد است و ما باید به کرج برسیم. حقیقت این است که ما جلوی ماشین دیگری را هم نمیتوانستیم بگیریم. میترسیدیم. شما روحانی هستید و ما خاطرجمع هستیم. گفتم: خانم من روحانی و شما بیحجاب. اینجامن را میشناسند. توی همین سدکرج، خوزنکلا، من ماه مبارک رمضان منبر رفتهام. این جاده مرا میشناسد. خلاصه التماس کردند که میخوریم به تاریکی و هر جور شده ما را به کرج برسانید. یک نفر از آنها جلو نشست چون پایش ناقص بود و نمیتوانست عقب فولکس بنشیند. او جلو نشست و یک خانم و دو تا بچهها عقب فولکس نشستند. خلاصه با هر مکافاتی بود سوار شدند و من راه افتادم. بحث را با آنها شروع کردم. گفتم: خانم شما مسیحی هستید یا مسلمان؟ گفتند: مسلمان هستیم. گفتم: پس چرا حجاب را رعایت نمیکنید. خلاصه بحث حجاب را شروع کردم. خانم دانشجویی که جلو نشسته بود، گفت: ما را پدر و مادر همین جوری تربیت کردهاند. من شروع کردم به بحث درباره حجاب. یادم هست که این موضوع را مطرح کردم که فلز زن و مرد یکی است. اما مردها مثل آهن هستند. آهن را تریلی، تریلی، بغل دیوار میریزند. اما شما دیدهاید که طلا و جواهر و زمرد را در دسترس قرار بدهند. اینها را میگذارند در صندوق نسوز، پنهان میکنند. امیرالمومنین علی(ع) میفرماید: زنان مثل ریحان هستند. گل هستند. باید از باد و بوران محفوظ بمانند. بعد، کرج که رسیدیم و پیادهشان کردم، همان خانم دانشجو از من پرسید: حاج آقا، من برای موضوع حجاب چه کتابی بخوانم. یادم هست که کتاب مرحوم آقای مطهری، کتاب مسئله حجاب را به او معرفی کردم.