از شکیب که می پرسم ابزار کارت چیست، دستان پینه بسته اش را بالا می گیرد و می گوید: این؛ به دستانش خیره می شوم، باور نمی کنم که در قرن 21 هنوز هم چاه را با دست و یک بیلچه و کلنگ حفر می کنند.
خبرگزاری فارس: چاه‌کن‌ها چگونه می‌میرند؟+عکس

 

جام جم نوشت: سنگریزه‌ها احساس خطر کرده‌اند، از آن بالا خودشان را پرت می‌کنند توی صورتم، مورچه‌ای پاهای کوچکش را قلاب کرده در فراز و نشیب خاک‌وسنگ و با گیجی خودش را بالا می‌کشد، چشمانم سیاهی می‌رود، لرزش خفیفی از نوک انگشتانم به سمت مچ دست‌هایم که سیم بوکسل را محکم چنگ زده، رد می‌شود.   انگار تمام زندگی ام بند است به همین سیم نه چندان ضخیم که حالا دارد مرا پایین و پایین تر می کشد. لرزش دستانم به پاهایم می رسد. چشم هایم روی همکارم که آن بالا ایستاده و هر لحظه تصویرش محوتر و صدایش مبهم تر می شود، خشک شده و از نگاه کردن به پایین حذر دارد. یکباره آرزوهایم به قعر چاه پرتاب می شود، در این میانه «تاریک و پست» دلم برای آغوش مادرم تنگ می شود؛ سیم بوکسل را محکم تر چنگ می زنم و نفس را در سینه حبس می کنم. بین زمین و هوا که نه! بین پست و پست تر معلق مانده ام. دور خودم می چرخم. ذهنم از تهی پر می شود، چشمانم باز هم سیاهی می رود. همه هیجان چند ساعت قبلم حالا در رگ هایم یخ زده؛ صدایی نامفهوم از آن بالا می گوید: «اوووونجا آخرشه، 15 متری چاه وایسادی.» پایم را آرام روی خاک سست می گذارم.

اینجا آرزوها کف و سقفی ندارد، ته می کشد، به سمت نیستی پرتاب می شود، ته رویایت این است که بتوانی روی زمین صاف راه بروی، بتوانی حتی یک نفس عمیق در هوای پر از گردوغبار تهران بکشی. اینجا دلت هیچ چیز جز یک شعاع آفتاب نمی خواهد، اصلا دلت می خواهد باز هم صورت آن همکاری را که بالا منتظرت ایستاده ببینی. اینجا آرزوهایت بوی نا می دهد، بوی خاک عرق کرده. بوی حشراتی که انگار پشت سنگ ها پنهان شده اند و هر لحظه امکان یورش شان هست. در عمق 15 متری چاه، ذهنم بوی هذیان های مشوش می دهد.

اینجا چاه فاضلاب است؛ در خانه ای کلنگی که قرار است جایش را به آپارتمان نوساز و شیک بدهد. باران هم همزمان با ما و مثل ما هیجان زده خودش را به سر چاه رسانده است جایی که کارگری در قعر آن مشغول کندن زمین است و دوستش هم کنار آن با چشم های نگران به ته چاه نگاه می کند. فارسی نمی داند، خودمان شکیب افغان را صدا می زنیم. به بالا که می رسد و چشم های غبار گرفته اش را می بینم، یکباره یاد مقنی هایی می افتم که خبر مرگشان هر روز در صفحه حوادث خبرگزاری ها و روزنامه ها پر می شود. چقدر شبیه شکیب اند.

کارگران جوانی که دیگر مرگشان برای همه عادی شده، هم برای ما خبرنگاران، هم مردم و هم آتش نشانانی که هر روز آژیر هشدار ایستگاه شان از ریزش یک چاه عمیق بر سر کارگری خبر می دهد. مرگ در اعماق این چاه های فاضلاب طعمه انسانی می گیرد، «روز گذشته یک مقنی بر اثر گاز گرفتگی کشته شد، آتش نشانان در حال نجات یک مقنی جوان در یکی از چاه های فاضلاب تهران هستند، ساعتی پیش دو کارگر که مشغول حفر چاه فاضلاب بودند، به علت ریزش چاه قبلی جان خود را از دست داده اند.» اخبار مرگ آوری که دیگر حتی آخ هم بر زبانمان نمی آورد.

شکیب خاک روی لباسش را می تکاند، دستمال قرمز خاک گرفته اش را از سر باز می کند و با همکارم دست می دهد. با این که باران صورت غبار گرفته اش را می شوید، باز هم صورتش پیرتر از 28 سال را نشان می دهد. می گوید از هجده سالگی مقنی است و کارش را اصلا دوست ندارد.

«ما اهل لوگار افغانستان هستیم؛ پشتو زبانیم و همه جد و آبادمان مقنی اند. من هم این شغل را از آنان دارم، چاره دیگری نیست، باید بالاخره کار کنم و نان زن و دو دختر کوچکم را در بیاورم.نزدیک یک سال و هفت ماه است که آمده ایم ایران و تا نوروز 94 هم قرار است برای چاه کنی بمانیم.»

از شکیب که می پرسم ابزار کارت چیست، دستان پینه بسته اش را بالا می گیرد و می گوید این. به دستانش خیره می شوم. باور نمی کنم که در قرن 21 هنوز هم چاه را با دست و یک بیلچه و کلنگ حفر می کنند.

تصور من از چاه کنی دستگاه های مکنده غول پیکری بود که در عرض یکی دو روز یک چاه عمیق را شبیه یک استوانه تر و تمیز تحویل می دهد. اما او می گوید که پیمانکار ساختمان که جای چاه را نشانش داد، بسم الله را می گوید، خاک و نخاله های زائد را از دور و بر آنجا خالی می کند، به زمین سفت که رسید، کلنگش را می کوبد.

«اندازه نیم متر که زمین را کندم، شروع می کنم به آجر چیدن، دور تا دور چاه را با آجر و سیمان محکم می کنم، بعد دوباره با کلنگ یک مقدار جلوتر از دیواره ای را که درست کردم می کنم. آن​قدر گود که عمیق بشود، یعنی حالت یک میله به سمت پایین. عمیق تر که شد خودم می روم داخل میله و شروع می کنم با کلنگ و دست خاک را کندن. بعد خاک ها را با بیلچه می ریزم در سطل و با این بالابر برقی می فرستم بالا تا کارگر دم چاه خالی اش کند.»

چاهی که شکیب بالا سر آن ایستاده، حالا نزدیک 15 متر عمق دارد او هر روز حدود به دو متر می کند و در عرض دو هفته میله را تمام کرده، ولی هنوز بخش اصلی کار او مانده؛ درست کردن انبار. محلی که قرار است فاضلاب خانه و فضولات انسانی بعد از رد شدن از لوله ها و عبور کردن از میله در آنجا انبار شود.

«چاه های فاضلاب خانگی در دو طرف میله انبار دارند، یکی به چپ یکی به راست، انبارهای مثلثی شکل که 12 متر هستند و حداقل 2.5 متر ارتفاع دارند. ما بعد از یک هفته که میله را کندیم می رسیم به انبار، از اینجا به بعد دو نفری می رویم در چاه، یکی می کند و آن دیگری سطل را از خاک پر می کند و می فرستد بالا.»

هرقدر که میله چاه عمیق تر می شود، رطوبت خاک بیشتر شده و نفس کشیدن را سخت تر می کند، در عمق ده متری دیگر هوایی نیست که اکسیژنی باشد. دم و بازدم آن​قدر سنگین می شود که مجالی برای ماندن و حفاری نیست.

«تا هفت هشت متر هم میشه نفس کشید اما به ده متر که برسه رطوبت دیگه نمی ذاره. اون موقع مثل کانال کولر، یک پلاستیک دراز وصل می کنیم به دستگاه مکنده و سر دیگه ش رو می ندازیم توی چاه، این طوری دستگاه، رطوبت هوا رو می کشه بیرون. اگر هواکش قطع بشه یا برق بره این پایین خفه می شیم.»

شکیب خیلی راحت می گوید از بی هوایی خفه می شویم، خیلی ساده از کار پر مشقتش حرف می زند، خیلی معمولی دستان پینه بسته اش را نشان می دهد و می گوید ابزار کارم همین هاست. برای او حتی مرگ هم واژه پیش پا افتاده ای است که آن را برای خودش هم به آسانی پذیرفته و انتظارش را می کشد.

«از پارسال تا حالا هفت نفر از همشهری های مقنی مون کشته شدن. خب کار خطرناکیه. اما چاره نداریم. باید کار کنیم. بخواهیم کارگری ساختمون کنیم چیزی دستمون رو نمی گیره. حالا یا بالاخره زنده می مونیم یا می میریم دیگه. این همشهری هامون که تا امسال کشته شدن رو یا برق گرفته یا گاز. برق که خیلی زیاد مقنی ها رو خشک می کنه. این سیم های دستگاه های بالابر رو می بینی، اینها همه فلزی هستن. تو چاه هم که همش خاک نم داره. خودمون هم عرق زیاد می کنیم. دستگاه که میاد پایین، خیلی راحت برق می گیره و جا در جا خشک می کنه. اینم بگم که چند سالی هست پلاستیکی هاش اومده و خطرش خیلی کمتره.»

عزیز بیست و پنج ساله که در نزدیکی های پاسگاه نعمت آباد چاه حفر می کرده، لطیف و مطیع که در پونک مشغول کار بودند تنها سه نفر از همشهری های شکیب هستند که از بهار تا حالا در قعر چاه کشته شده اند، مردان جوانی که همه از سر جنگ و نداری کشورشان را ترک کرده​اند و مقنی چاه مردم کشور دوست و همسایه شده اند.

«این رفیقمون که 25 سالش بود، ساختمون نزدیکی پاسگاه نعمت آباد کار می کرد، هنوز به انبار نرسیده بود که به یک کانال آب که زیر چاه بوده برخورد می کنه، زیر پاش خالی می شه و همون جا آب زیاد خفه اش می کنه، کسی نمی دونسته که اون زیر کانال هست. یا از دوستامون داشتیم که مثلا رفتن واسه یه آپارتمان چاه فاضلاب بکنن، خوردن به انبار چاه خونه قدیمی، خوب بلد نبودن و پیمانکار هم نگفته بوده که اینجا انبار چاه قبلیه، کلنگشون خورده به انبار پر از فاضلاب و شکافته شده و گاز خفه شون کرده.»

نه خبری از نقشه های زمین شناسی است و نه طرح های مهندسی و فنی صاحب ملک اگر حافظه اش یاری کند و از معماری ساختمانش خبر داشته باشد، محل چاه فاضلاب قبلی را به مهندسان معمار نشان می دهد و آنها هم براساس شنیده ها، محل حفر چاه فعلی را به مقنی نشان می دهند. بقیه اش همه توکل بر خداست و تجربه و حواس پنجگانه مقنی که اگر قوی باشند که جان سالم به در می برد و اگر نه تسلیم مرگ.

«من، خودم از بوی نم و فاضلاب یا وقتی که کلنگ را می زنم و می بینم خاک سست است و صدای ضربه آن عوض می شود یا مثلا شکل خاک می فهمم که به انبار چاه قبلی خورده ام و زود می زنم بیرون. همین هفته پیش بود که داشتم میله رو می کندم که یکباره بوی نم و فاضلاب رو حس کردم، خورده بودیم به چاه قبلی. سریع گفتم من رو بکشند بالا. اگر مونده بودم گازش من رو هم خفه کرده بود.»

حفیظ، همشهری مقنی شان هم دو هفته پیش وقتی در حال حفر انبار بوده، بشکه خالی از سیم بوکسل رها می شود روی سرش، شکیب می گوید او حالا هم سرش شکسته هم عدسی چشمانش پایین نمی آید و در نقطه بالایی کاسه چشمش مانده، زبانش هم بند آمده و نمی تواند حرف بزند. اتفاقی که با هشت میلیون دیه سر و ته اش جمع شده و حالا او باید به کشورش برگردد.

«ما افغان ها اجازه کار در ایران را نداریم.همه غیرمجازیم، اگر اتفاقی برای ما بیفتد، دستمان هیچ جا بند نیست. اگر پیمانکارمان آدم حسابی و با وجدانی باشد، یک پولی به ما می دهد حداقل خرج مریضی مان بکنیم. اگرم نه که هیچی. ما وقتی یکی از دوستان مقنی مون تو چاه جونش رو از دست میده، 60، 70 نفر می شیم نفری صد هزار تومن می ذاریم تا جنازه رو بفرستیم افغانستان و حداقل خرج کفن و دفنش بشه. برای ما بی آبرویی یه که جنازه دوستمون ایران بمونه.»

اما در آمد حفر یک چاه فاضلاب 15 متری با یک انباری برای مقنی ها در نهایت یک میلیون و 500 هزار تومان می شود. آنها بابت حفر هر متر میله 10 هزار تومان می گیرند ولی سود اصلی شان روی حفر انبار است که به ازای هر متر، پول هشت متر را می گیرند. سودی که بین دو مقنی تقسیم می شود.

«در ماه حدود سه حلقه چاه شریکی می کنیم ولی پولی که می تونیم برای زن و بچه مون بفرستیم نزدیک یک میلیون تومنه که خیلی کم است. چون هر صد هزار تومن ایران قبلا هشت هزار افغانی می شد ولی الان سه هزار افغانی می شه، این بهار که رفتم افغانستان دیگر برای کار برنمی گردم.»

باران بند آمده مثل حرف های ما، آفتاب تیز بر سر چاه قائم شده، سنگی از دل آن کنده می شود و به قعر چاه سقوط می کند، همه با هم سر در این استوانه سیاه برده ایم و پی فکری سکوت کرده ایم. ذهنم دنبال تصویر یک ساعت پیش است، وقتی که در این قعر تاریک و نمناک، همه رویاهایم را به یک قدم روی زمین سفت و محکم فروختم، به یک نفس عمیق، به یک شعاع بی رمق آفتاب. شکیب دستمال سرش را محکم می بندد، سنگریزه ها را از دمپایی آبی خاکی اش می تکاند، دست هایش را حلقه می کند دور سیم بوکسل، سوار بر تشکچه دست سازش می شود و از ما خداحافظی می کند، همین طور که سرش بالاست و چشم به ما دوخته، آرام آرام پایین می رود. یاد حفیظ می افتم، می گفت چشم هایش رو به بالا خشکش زده بود.

 

 

– See more at: http://farsnews.com/newstext.php?nn=13930810001208#sthash.1lJFWBcr.dpuf

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *