علمای گروه دو جور نظر میدهند؛ یک عده میگویند همان طور که جابر بن عبدالله انصاری در روز اربعین به زیارت سید الشهدا”ع” شتافت باید با غسل و بهترین لباس و معطر خدمت آقا رسید و برخی که ظاهراً بیشترند معتقدند که زائر باید با همان لباس خاک آلود سفر به خدمت مولایش برسد. جمع این دو نظر این میشود که برای زیارت اول، با غسل اما با همان لباسهای سفر خدمت حضرت برسیم.
چیزی به غروب پنجشنبه نمانده است و ما در راه حرم حضرت هستیم. یادم میافتد از تصادف – تصادف؟ – عجیبی که روزها با سفر ما دارند! شب چهارشنبه و شب زیارتی مسجد سهله، آنجا بودیم و اعمالمان را انجام دادیم و حالا هم شب جمعه و بهترین شب زیارتی حضرت امام حسین”ع” توفیق یارمان شده است که در کربلا باشیم. حاج صادق و آقای خانی زاده که مرتب کاروان میآورد میگوید این اتفاق بسیار کم میافتد و شما خیلی خوش شانسید که شب جمعه به کربلا راهتان دادهاند.
یاد خاطره عجیب سفر اولم به کربلا می افتم و دعوتی که برای زیارت شب جمعه حرم شدم. آنقدر این خاطره برایم عجیب است که لازم میبینم در راه آن را تعریف کنم:
صدام حسین برای اینکه نشان بدهد ادعایش در برگزاری انتخابات سالم درست است، بعد از ماجراهای قیام اول شیعیان و گلوله باران حرمین حسینی و عباسی، تمام خبرنگاران را از سراسر جهان دعوت کرده بود که ماجرایش را فکر می کنم در بخشهای اول سفرنامه نوشتم. بعد از اولین زیارت کربلا که دو ساعت بیشتر طول نکشید و مأموران امنیتی ما را به بغداد برگرداندند، یکی دو روز بعد، بعد از مصاحبه صبح که با طارق عزیز داشتیم، اعلام کردند که برنامه عصر بازدید از «برج صدام» است؛ برج بزرگی که صدام به عنوان نماد شهر بغداد و به نام خود ساخته بود.
توی هتل، سعید خاکرند ( که درست چهل روز بعد از همین خاطره، در راه زیارت امام هشتم”ع” به همراه همسر و مادر خانمش به رحمت خدا رفت) و از خبرنگاران و مترجمان زبده کیهان و از تحلیلگران برجسته خاورمیانه بود و با بسیاری از سران جنبشهای آزادیبخش اسلامی فلسطین و لبنان و مصر و عراق، دوست صمیمی و از همه مهمتر سالهای سال در کربلا زندگی کرده بود، به من گفت: تقی ! من اصلاً نمیخواهم در برنامه تبلیغاتی صدام شرکت کنم. شب جمعه است. میآیی خودمان دو نفر به کربلا برویم؟ گفتم از خدا میخواهم ولی مگر ندیدی که سر رفتن قبلی چند تا ایست و بازرسی بود و برای تردد بین هر شهر، برگه عبور مخصوص میخواستند؟ گفت : می دانم اما من میخواهم بروم. گفتم : از دست مأموران امنیتی اینجا در برویم، قطعاً بدون گذرنامه و بدون برگه عبور شهر به شهر ( که در زمان صدام رایج بود و بسیار سختگیرانه اجرا میشد) نمیتوانیم جان سالم به سلامت ببریم و حتماً گیر میافتیم. با حالت ناامیدانهای گفت: در هرصورت من میخواهم بروم، گفتم تو از فضیلت زیارت شب جمعه محروم نشوی. دلم را به دریا زدم و پس از غسل زیارت ابا عبدالله”ع” با او از در هتل الرشید بغداد خارج شدیم. از آنجا یک سواری دربست گرفت که رانندهاش یک استاد دانشگاه بود که مسافرکشی میکرد! و ما را رساند به پایانه اتوبوس و سواری کربلا. صف اتوبوس خیلی شلوغ بود، سوار یک تاکسی خطی بغداد – کربلا شدیم در حالی که راننده و یک نفر جلو نشسته بودند و من پشت سر راننده، سعید وسط و یک نفر دیگر کنار سعید.
هنوز این صحنهها با وضوح کامل از جلوی چشمم رژه میروند. سواری راه افتاد و در حالی که میخواست از شهر بغداد خارج شود، در اولین ایست و بازرسی ما را نگه داشتند و اول از راننده برگه ترددش را خواستند و با دقت،عکس برگه را با چهرهاش تطبیق دادند و بعد نفر دیگری که جلو نشسته بود. دلم تاپ تاپ می زد اما سعید آرام نشسته بود. بعد نفری که عقب کنار پنجره نشسته بود. او هم با دقت در چهرهاش با عکس برگه تردد تطبیق داده شد در حالی که ما هیچ برگه و عکسی همراه نداشتیم. اما در کمال تعجب من، مأمور اصلاً از سعید و من تقاضای برگه نکرد و گویی اصلاً ما دو نفر در این سواری ننشسته بودیم.
ماشین راه افتاد. در حالی که هیچ کس در سواری کوچکترین حرفی نمیزد و سکوت محضی برقرار بود. به دومین گیت ایست و بازرسی و به قول خودشان “حاجز” رسیدیم و باز هم مأمور دیگری دقیقاً همان درخواست برگه تردد و دقت در چهرهها و باز هم نفر دوم و سوم و باز هم بیتوجهی عجیب به ما دو نفر و باز هم راه افتادیم. تا به کربلا برسیم از یازده گیت ایست و بازرسی رد شدیم و یازده بار هر سه سرنشین این سواری تفتیش کامل شدند اما حتی یک بار هم نگاهی به ما نینداختند!
به کربلا که رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم، نگاهی به سعید انداختم تا تعجب خودم را بگویم اما دیدم سعید دارد به پهنای صورت اما بی صدا اشک میریزد.
شهر امّا بسیار بسیار متفاوت بود از شهری که دو سه روز قبل دیده بودیم. بار قبل، با شهری ساکت و خلوت و خیابانهایی سوت و کور مواجه شده بودیم و حرم ابی عبدالله”ع” بسیار خلوت؛ خلوتتر از امامزادههای ایران. اما امشب از همان محل ترمینال ماشینها، جای حرکت ماشین نبود. مردم تا خود حرم اینجا و آنجا توقف کرده بودند، بسیاری گازهای سفری کوچکشان را کنار سواریها روشن کرده و چای میخوردند. به حرم رسیدیم. جایی که پایمان را داخل بگذاریم نبود، از بس شلوغ بود.
سعید که تعجب مرا دیده بود، خودش توضیح داد که در شب زیارتی سیدالشهدا”ع”، از تمام شهرهای عراق و حتی کشورهای عربی همجوار مثل کویت و فطر و عمان و حتی شیعیان عربستان و بحرین و … با خودروهای خود به زیارت میآیند چون ثواب زیارت در این شب فوق العاده زیادتر است و هیچ کس نمیخواهد از آن محروم شود.
آنشب من و سعید تا حدود ساعت ده و نیم – یازده شب کربلا بودیم و برگشتن هم سوار یکی از سواریهای آمریکایی زهوار در رفته ای که بین کربلا و بغداد مسافرکشی میکرد شدیم و باز هم یازده حاجز و گیت بازرسی و باز هم تفتیش دقیق مسافران با چراغ قوه مأموران در شب و باز هم مایی که دیده نمیشدیم و البته این بار دیگر تعجب نمیکردم اما هول و ولایی داشتم. وقتی وارد بغداد شدیم نفس راحتی کشیدیم و یک تاکسی دربست برای هتل الرشید گرفتیم و رفتیم خوابیدیم ، هر چند فردا هر دو مأمور امنیتی به سراغمان آمدند که چرا دیروز شما به بازدید برج سید الرئیس نیامدید؟
**
حالا امشب ما توفیق پیدا کرده ایم که در شب جمعه و شب زیارتی مولایمان به حرمش مشرف بشویم ، در حالی که تمام خیابانهای اطراف حرم و خود بین الحرمین و اطراف جای سوزن انداختن نیست.
مسیرمان به گونهای است که اول از حرم باب الحوائج ابوالفضل العباس”ع” رد میشویم. اول از بخش بازرسی بدنی میگذریم و پا به حریم حرم یار میگذاریم. تابلوی بزرگی دل ما را تکان میدهد: السلام علیک یا ساقی عطاشا کربلاء. فکر میکنید حالا ما احتیاج به روضهخوان داریم؟….
پ.ن: موافقید برای شادی روح مرحوم سعید خاکرند و همسر فاضلهاش، صلواتی بفرستیم و فاتحهای بخوانیم؟