باباجان جنگ ۳۴ سال قبل تموم شد؛ جنگ کجا بود آخه؟

باباجان جنگ ۳۴ سال قبل تموم شد؛ جنگ کجا بود آخه؟

 ماجرا از یک خواب شروع شد. عوارض شیمیایی دوران دفاع مقدس، حاج غلام صالحی را به حالت احتضار درآورد. امیدها که برای زنده‌ماندن او قطع شد، یک خواب و دلگرمی حضرت امام (ره) سرنوشت او را به گونه‌ای تغییر داد که او از بستر برخاست و به کار خیر و ساخت خانه برای مسکن محرومان روی آورد.

به گزارش هرازنیوز از   ایرنا، این ماجرا برای هشت سال قبل است . تا آن موقع، همسر و فرزندان آقای صالحی هر دارو و روش درمانی را که می‌شناختند برای بهبودی او امتحان کرده و پا به مطب دکترهای مختلف با تخصص‌های گوناگون گذاشتند اما شدت عوارض شیمیایی و موج‌های انفجار و ترکش‌های باقیمانده در بدن، راهی برای خوب‌شدن باقی نگذاشته بود.

در همان روزها، حال آقای صالحی به شدت خراب شد، پزشکان که از معالجه او ناتوان ماندند به پسر بزرگ او گفتند: « پیشنهاد می‌کنیم ایشون رو ببرین خونه تا روزهای آخر زندگی کنار هم باشین. ما همه تلاشمون رو کردیم ولی بیشتر از این کاری از دست ما برنمیاد».

همسر و فرزندان آقای صالحی هم به این توصیه عمل کرده و با حسرت و افسوس او را در خانه بستری کردند . لحطات سختی برای خانواده آقای صالحی بود . آب شدن او را می‌دیدند و کاری از دستشان بر نمی‌آمد. تا این که یک شب دختر آقای صالحی خوابی دید که همه ماجرا عوض شد.

او در خواب دید که حضرت امام (ره) برای عیادت از پدرش وارد خانه آن‌ها شده و کنار تخت پدر روی صندلی نشست. دستی بر سر روی آقای صالحی کشید . همسر آقای صالحی با دیدن این صحنه‌ها به حضرت امام (ره) گفت: «آقاجان ما بعد از سید چکار کنیم. نمی‌تونیم دوری‌ش رو تحمل کنیم» که حضرت امام با تبسم فرمود: « مقدر نیست که ایشان از دنیا برود. او باید بماند و کارهای ناتمام خود را تمام کند. شما هم مطمئن باشید ما سربازان خود را رها نمی‌کنیم».

دختر آقای صالحی که از خواب بیدار شد به این نتیجه رسید که در پس این خواب باید ماجرایی نهفته باشد. خواب خود را با برادران و مادرش در میان گذاشت و در نهایت به این تصمیم رسیدند که پدر را برای درمان به تهران ببرند.

به سختی او را در آمبولانس گذاشتند و راهی شدند. خودشان می‌گویند که از سرعت عمل برخی اتفاقات گیج و حیران شده بودند اما چند روزی نگذشت که پدر؛ همان که چند روز قبل دکترها به زبان عامیانه «جوابش کرده بودند» از روی تخت به پایین آمد، با پای خودش سوار ماشین پسرش شد و گفت: « بریم کردکوی که خیلی کار داریم».

باباجان جنگ ۳۴ سال قبل تموم شد؛ جنگ کجا بود آخه؟

به خانه که برگشتند، همسر و بچه ها در خانه در مورد چند و چون این اتفاقات صحبت می‌کردند. آقای صالحی در حیاط خانه دستانش را از پشت کمر به‌هم گره زده بود و با سری پایین، راه می‌رفت. دقایقی که گذشت به داخل خانه آمد و گفت: « من اطمینان دارم که این خواب و خوب‌شدن من بی حکمت نبود . تفسیرم از صحبت‌های حضرت امام این بود که هنوز هم باید در میدان جنگ باشیم». دخترش گفت: « باباجان! جنگ ۳۴ سال قبل تموم شد. جنگ کجا بود آخه»

پدر گفت: « دخترم جنگ که فقط رفتن روی میدان مین نیست. جنگ الان، عرصه اقتصادیه. من تصمیم گرفتم برای کمک به خانواده‌های بی‌بضاعت و محروم وارد عمل بشم و براشون خونه درست کنم».

همسر و فرزندان آقای صالحی با شنیدن این حرف‌ها به هم نگاهی کردند. همسرش گفت: « وقتی حضرت امام تکلیف کرده ما چکاره‌ایم که مخالفت کنیم» و از همان‌جا دوره جدید زندگی مردی که تا هفته قبلش در بستر مرگ افتاده بود آغاز شد.

او تعدادی از دوستان دوران رزم و جنگ خود را دور هم جمع کرد. اول ماجرای خواب را گفت و بعد تصمیمش را اعلام کرد. همه آن همرزمان دستانشان را به نشانه بیعت دراز کردند و کار برای خانه‌سازی محرومان آغاز شد.

گفتگوی ما با آقای صالحی در کنار اسکلت یک ساختمان در حال ساخت در روستای لاملنگ گرگان انجام شد. به محل قرار که رسیدیم، گلبانگ اذان از مناره مسجد روستا در حال پخش بود. آقای صالحی و دوستانش دست از کار کشیده و آستین را برای وضو گرفتن و رفتن به مسجد بالا زده بودند که ما رسیدیم.

با توفیقی که نصیب‌مان شده بود نماز را در مسجد پشت سر آقای صالحی خواندیم و بار دیگر به محل قرارمان برگشتیم.

خانه‌ای کوچک که چند نفر با تخصص‌های گوناگون در حال کار بودند. یکی کاشی را به دیوار می‌چسباند، دیگری کف خانه را سرامیک می‌کرد، یکی مشغول گچ‌کاری بود. انگار همه خود را در این خانه سهمیم می‌دانستند.

آقای صالحی چرا تصمیم گرفتید وارد عرصه ساخت خانه برای محرومان شوید؟

من سابقه حضور ۹۰ ماهه در جبهه ها و شرکت در ۲۳ عملیات را دارم. بارها هم در عملیات ها مجروح شدم . از اصابت ترکش تا موج انفجار و شیمیایی شدن اما جبهه را رها نکردم. آن موقع سپاه گلستان زیر نظر مازندران و جزو لشکر ۲۵ کربلا بود. روز اولی که به جبهه نرفتم، تصمیم گرفتم آنقدر بمانم تا فتح و گشایشی در نبرد با متخاصمین ایجاد شود.

باباجان جنگ ۳۴ سال قبل تموم شد؛ جنگ کجا بود آخه؟

آنقدر ماندم تا جنگ تمام شد و به خانه برگشتم. مدت ها درگیر بیماری و درمان بودم تا این که دخترم آن خواب را دید. حالم که بهتر شد با خودم گفتم جنک که فقط رفتن روی مین و گرفتن تفنگ نیست. من به جبهه رفتم تا هموطنانم آسوده باشند. حالا هم همان هدف را دارم پس برای رسیدن به آن باید به دنبال راهی برای آسایش آنان باشم و با این دیدگاه ساخت خانه برای محرومان را آغاز کردم.

پشتوانه شما برای ساخت خانه ها چیست؟

در ابتدای که چیزی نداشتم اما تصمیمم را که با دوستان جبهه و جهاد مطرح کردم همه استقبال کردند. به آن ها گفتم از شما میخواهم کنارم باشید. هم کمک کنید پول جمع کنیم و هم خودمان خانه را بسازیم.

به لطف خدا در این سال ها ۴۷ خانه جدید ساختیم و ۳۶ خانه را هم تعمیر کردیم. گسترده کار ما اول شهرمان کردکوی بود اما کم کم تصمیم گرفتیم به نقاط دیگر برویم و هم دوستانی که ما را می‌شناختند افراد جدید و نیازمند را معرفی می‌کردند و این‌گونه شد که در بسیاری از شهرها و به خصوص روستاهای محروم مشغول کار خانه ‌سازی شدیم.

افراد نیازمندی که واجد ساخت یا تعمیر خانه هستند را چگونه شناسایی و انتخاب می‌کنید؟

برخی از این افراد از سوی دوستان معتمد ما معرفی می‌شوند اما تعداد زیادی از آن ها را نهادهای معتبری مانند کمیته امداد و بهزیستی معرفی می‌کنند .

در این گونه موارد بخشی از هزینه ساخت خانه را هم همان سازمان‌ها پرداخت می‌کنند اما بخش عمده آن از سوی ما تامین می‌شود . برای آن‌که ساز و کار ما برای فعالیت قانونمند باشد، فعالیت خود را با نام «گروه جهادی شهید احمد کاظمی» ثبت کردیم و با ۲۵ عضو ثابت مشغول به کار هستیم.

همه کارها را با همین افراد انجام می دهید؟

نه . اعضای ثابت ما این ۲۵ نفر هستند که همگی سابقه حضور طولانی مدت در دوران دفاع مقدس را دارند. به جز این افراد در زمان ساخت خانه در هر روستا از توان داوطلبان آن روستا و یا از کمک گروه های جهادی دیگر استفاده می‌کنیم تا سرعت کار را افزایش دهیم.

در واقع بخش عمده کارها را با کمک داوطلبان انجام می‌دهیم که اغلب آن ها هم پس از شنیدن شیوه کار ما، دستمزدی دریافت نمی کنند یا اگر هم بگیرند به حداقل مبلغ رضایت می‌دهند.

انگیزه شما برای ساخت خانه محرومان چیست؟

بهترین پاداشی که از ساخت خانه برای نیازمندان می‌گیرم، دعای خیر آن‌ها و به خصوص لبخند رضایت کودکان آن‌هاست. انگار همین خنده‌ها قدرت را برای کارهای جدید بیشتر می‌کند .

انقلاب ما هم برای حمایت از محرومان و مستضعفان بود. یک زمانی ما با توپ و تانک و مسلسل می‌خواستیم از مردم حمایت کنیم اما حالا تکلیف داریم که با بیل و فرغون این مسیر را ادامه دهیم. ما شان و جایگاهی جز خدمت به مردم برای خود قائل نبوده و نیستیم.

آن روزهایی که دکترها از زنده ماندنم قطع امید کرده بودند، از ته دل برای پیوستن به همرزمانم شهیدم خوشحال بودم . دیگر طاقت دوری از قافله آنان را نداشتم . انگار دلم در همان جبهه‌ها جا مانده بود. برای این که آنان را فراموش نکنم در گوشه ای از خانه‌ام اتاقکی ساختم و همه نمادهای جبهه و عکس بسیاری از همرزمان شهیدم را بر روی در دیوار چسبانده ام .

از دوری آنان دلگرفته بودم اما کار ساخت خانه را که آغاز کردم انگار دوباره به جبهه پاگذاشته ام. هر صبح که می‌خواهم از خانه خارج شوم ابتدا به این اتاقم می‌روم و چند دقیقه‌ای نوحه‌خوانی کرده و با بغض و حسرت از آنان خداحافظی می‌کنم.

حرف ما که اینجا می‌رسد آقای صالحی بغض کرد و دیگر نتوانست به حرف زدن ادامه دهد. کمی از من دور شد، گفتگو با آرماتوربند را بهانه کرد تا از این فضا فاصله بگیرد. من هم دیگر نخواستم او را با یادآوری دوستان شهیدش و دوری او از آن‌ها آزار دهم. آرام و بی‌صدا از خانه بیرون آمدم و به گرگان بازگشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *